لباس صورتی خندان

بیشتر از یک سال است که یک عکس از شش ماهگی ام رو میز کارم گذاشته ام, نوزاد بی نهایت سبزه با موهای کم پشت نرم با لباس سرهمی صورتی که رویش خرگوش دارد روی تخت چوبی مربعی خوابیده و دورتا دور تخت از بالا تا پایین چیزی شبیه تور سفید است, نوزاد لبخند از ته دلی زده نمیدانم آن لحظه واقعا خوردن شیر یا لباس نو برای عکس گرفتن یا بغل گرفتن یا اینکه فهمیده به دنیا آمده واقعا برایش انقدر هیجان داشته! به هرحال عکس لا به لای کاغذهای یادداشت رفته بود و اول صبحی کشیدمش بیرون و برای بار هزارم گریه ام گرفت از دیدن نوزاد لباس صورتی. وقت هایی مثل الان که عین موش لای تله موش می افتم و به هر چیزی چنگ میزنم دلم بیشتر برای خنده این بچه تنگ میشود. از تمام توانی که باید جور کنم و همه چیز را راست و ریس کنم حالم بهم میخورد. از اینکه در خانواده ام هر کسی صرفا به فکر خودش و حالش هست و همه باهم سر جنگ دارند کلافه ام, از اینکه شبیه زمین فوتبال و من در نقش توپ باید شوت شوم و همه بدبختی ها و ناله هایشان را بیاورند بگذارند ور دلم خسته ام, دیشب که سحر حرف میزد و گریه میکرد و وسط گریه چارتا داد هم میزد و فحشی به مامان میداد و مدام تکرار میکرد همه حالش را بهم میزنند احساس کردم به جز نقش توپ نقش سیستم نظافت شهری هم به عهده من است فقط تفاوتمان اینجاست مردم سر ساعت معینی آَشغال هایشان را باید دم در بگذارند ولی در خانواده ما هر کسی در هر ساعتی که بخواهد آشغال های مغزش را میتواند روی روح و روان من خالی کند! چرا بقیه فکر میکنند آدم صبور و با درکی هستم؟! نمیدانم کجای زندگی چه غلطی کرده ام که بیشتری ها همین فکر را میکنند و هرچه سعی میکنم کارهای احمقانه بکنم که خلافش ثابت شود نمی شود. از اینکه مدت هاست احساس میکنم وسط بر بیابان مانده ام و هیچ کسی نیست بدجور ترسیده ام. قبلا ها فکر میکردم "این هیچ کسی نیست" فقط از آن افاضات فضل فروشانه و از آن حرف قشنگ های زرورق شده است که آدم ها موقع چس ناله و ادعای کمالات و خودبرتر بینی می گویند ولی حالا میبینم روبروی صورت خودم هیچ صورتی نیست! خانواده عزیز و ارزشمند است ولی متاسفانه زور دارک سایدهای زندگی بیشتر از محبت و مهر اعضای خانواده است, دوست و دایره روابط اجتماعی خوب است ولی حتی بهترین حالت گفتگو کردن با نود و نه درصد آدم ها بی نتیجه است و حتی چند گرم از دردت کم نمی شود و فقط بعد گفتن احساس بلاهتت فوران میکند, نمی دانم چرا ته دلم از فهمیدنش خوشحالم, نمیدانم چرا تازگی ها وقتی همه چیز رو به ویرانی و بدتر شدن می رود ته دلم احساس رها شدن میکند, وقتی کسی را صدا میزنم و بارها صدا میزنم و جواب نمیدهد رنج زیادی میکشم ولی بعد ته دلم خوشحال میشود, احساس شادی دیوانه وار و جنون آمیز از تمام تلاش های بی نتیجه ..