بابونه ها رو دم میکنم و گل ها که شروع میکنن با آب جوش باز شدن نگاهشون میکنم و میکنم تا آب جوش سر میره و میریزه بیرون. سونیا از بیکری جدیدی که باز شده واسم یه لوف نون سفارش داد که وقتی رسید هنوز گرم بود, رُزماری و گوجه گیلاسی داشت و وقتی بازش کردم یه نون پوک پر از حفره های نونی بود با یه پنیر آب شده وسطش و خوشمزه بود. سحر داره ماجرایی رو تعریف میکنه و از کسی میگه و خیلی بی ربط دلم برای مارشمالو تنگ میشه و برای بار هزارم که به خودم قول دادم چیزی واسش نمی نویسم شروع میکنم به نوشتن و دلم واس صورتش تنگ میشه, کاش میتونستم داد بزنم بگم منو ببین دِ آخه لامصب, توی کل دنیا چند نفر به دلم میشینن یکیش تویی, ولی بعد نیم ساعت سرم رو میندازم پایین میگم حق داره خوشش نیاد ازم. از دست علی انقدر عصبانی ام که اگه ببینمش یه تیر میزنم وسط مغزش انقدر در چهل و سه سالگی شبیه سه ساله ها رفتار نکنه. مقاله رو فرستادم و امیدوارم زودتر از بیخ دلم باز بشه و خیلی دیر شده و مقاله جدید فقط استارتش خورده. پروژه جدید رو دیشب فرستادم و دم به دقیقه چک میکنم ببینم کسی خوشش نیومده از نیمچه داستانم و میبینم بیست و دو نفر خوندن ولی یه نفرم لایک نکرده و با حرص پوست لبم رو میکنم و فکر میکنم یعنی اصلا جذابیت نداشت پس چرا خودم انقدر خوشم اومد. چرا دنبال تایید بیرونی ام و هنوز واسم انقدر تاییدیه گرفتن مهم و به محض اینکه اون احساس رضایت از پذیرفته شدن رو میگیرم کل ارزشش رو واسم از دست میده؟. شبا انقدر دیوارا سرده و اتاق سرد که به محض بلند شدن سر درد خیلی وحشتناکم و حتی بعد قرص خوردنم خوب نمیشه, دوباره میخوام برم بیرون پنجره اتاق رو تا ته باز میکنم و میرم, مرض دارم فکر کنم. دانیال بچه بود یه انیمیشن میدید اسمش کله کدو بود, منم بعد سال ها برای اولین بار شروع کردم شبا جای شام کدو حلوایی میخورم و هر دفعه یاد کله کدو می افتم انگار دارم اونو میخورم. توی قهوه روغن نارگیل میزنم و رد میشه از کنارم میگه چرا لیوان قهوه روغنیه! میگم چرا باورش نمیشه میگه کلا علاقه داری خاص باشی. مرجان مهمونی دعوت کرده و چهار هفته کنسل کرده و دیگه صد در صد برای پنج شنبه اکی کرده, توی دلم هر روز منتظرم دوباره کنسل کنه که نریم. منتظر چیز خاصی نیستم ولی توی دلم قُل میخوره یه چیزی که نمیدونم چیه.
آقااا :)))))) قبل از اینکه بگی داشتم با ریتم میخوندم
+ دوستی ما از اول اینطوری نبود. خیلی جا ها به داد هم رسیدیم ولی آخرش اینطوری بود که انگار نوک یه کوه ایستادم و نگاه کردم به گذشته. من توی سختترین لحظه هاش بودم ولی هیچ توقع متقابلی ازش نداشتم و خب اونم لابد حس کرده نیازی نیست. یکسال آخر چون ساعت کاریش بیشتر از من بود تمام قرارهامون با اصرار من و حتی نزدیک به خونه ی اونا بود. یعنی یه جوری انگار من بودم که میخواستم این دوستی حفظ شه. شیطونه میگه برم یه پست بنویسم هم خودم رو بشورم بذارم کنار هم غیبتش رو کنم. -ـــ-
میدونی جریانش اینه یه دفعه یی آدما می بینن ظاهرا فقط کنار همن ولی فازشون کلی تغییر کرده لزوما نه اینکه خوب و بد باشه فقط آدم دیگه نمیتونه بُر بخوره با طرفش. حرفاتون سطحی و تکراری میشه در صورتی که هردو به تنهایی برای یه دوست دیگه می تونید خیلی آدمای جالبی هم باشید.
تو تلاش و پیگیری کردی و نوشتن و گفتن ازش خیلی هم خوبه ولی منصفانه به نظرم هر یه نقدی که به کار اون کردی باید برگردی دنبال یه نقد توی خودت بگردی ولی از چشم اون. خیلی کمک کننده است و جالب و باعث میشه احساس بدی که بهش داری به مرور کمتر شه
عروسکا هر سه تاشون دانش آموزامن
سفید باشه ایشون بهتره. چون آبی آسمونی رنگ دلخواهمه.
"ما یادمون میره زندگی کنیم و تجربه کنیم و لذت ببریم..."
باید بیشتر به این جمله هاتون فکر کنم...
ای جان چه بامزه و مهربون
سفید رو اختصاص میدیم به ایشون, منم عاشق طیف آبی ام.
خودمم باید دقیقه یی یه بار یاد خودم بیارم نود و نه درصد چیزایی که نگرانی و اضطراب بابتش دارم حقیقتا ارزش خاصی ندارن و به زور میخوام ارزش بهشون بدم
راستی مگه من مارشمالوی صورتی نبودم؟
ایشون چه رنگیه؟
البته منم اسامی مشابه گذاشتم
مثل عروسک/ عروسک آویز/ عروسک خمیری/
نازگل خیلی خوووووبی
مارشمالو اولین بار کشفش در مورد این دوستم بود چون بی نهایت ظریف و لطیف و دوست داشتنیه, روحیات تو و حرف زدنت و نرم بودنت واقعا یادآور هردو باهمدیگه ست
میتونم رنگ سفید و آبی آسمونی رو بدم به اولین مارشمالو و تو صورتی باشی
عروسک رو واس دوستت گذاشتی؟
برای خوندن تو که همیشه با خودم مسابقه دارم
در مورد دوستی باید بگم که متاسفانه بار اول نیست. من همیشه با همین دیدگاه که هیچی ارزشش رو نداره رفتم و باهاش صحبت کردم و کدورتها رو رفع اما وقتی میبینم همه چیز یکطرفه شده فکر کنم غرورم رو بردارم و فرار کنم. :))
می فهمم چی میگی یه طرفه بودن خیلیییی دردناکه و احساس مزخرفی به آدم میده اونی که همیشه میره جلو تو باشی و متاسفانه تجربه ش کردم و حال بهم زنه
مطمئنم اگه قرار باشه به یه شکلی دوباره باهش ارتباط میگیره و اگه تایمش تموم شده توی زندگیت یه دوست و یه رابطه باکیفیت تر جایگزینش میشه
حالا اگر دلتون خواست یه بخشی از داستان هاتون رو هم واسه اینجا کنار بذارید
عزت نفس و خطوط قرمز داشتن نشونه ی قوی بودنه برام. دلم می خواد قوی باشم... اما دقیقا به دلیل زمانی که شما گفتی و خیلی زیاد گاهی بی توجهیم بهش، باید گاهی بشکنم این حد و مرزهارو و یه کم بیشتر حس هامو بشناسم. امیدوارم بتونم و براتون ازش بنویسم
منظورت رو میفهمم و کاملا درک میکنم ولی مرور زمان به آدم نشون میده قوی بودن توی روزای بحرانی به چیزایی بستگی داره که اصلا فکرشو نمی کردی ولی خطوط قرمز و حد و حدود و عزت نفس قطعا مهمه و قطعا توی تمام قسمتای زندگی کاربرد داره. میدونی ما یادمون میره زندگی کنیم و تجربه کنیم و لذت ببریم و بیشتر اوقات توی یه مسابقه با دیگران و در بهترین حالت مسابقه با خودمون هستیم
آره حتما میتونی اینکه مدام روی خودت تمرکز داری و کار میکنی خیلی ارزشمنده
بابونه و نان و کدو حلوایی و خیال فضای آرامش بخشیه. داستان کجاست؟ مطمئنم قشنگه. لایک و… اصلاً معیار ارزیابی درستی نیست.
آره پیدا کردن یه قلپ آرامش وسط ناهماهنگی ها و بی ربطی ها یه چیزی در حد یه معجزه ست. داستان نیست نیمچه ست با محدودیت کلمه و کلی قواعد و .. مرسی به چشم خودم که بلههه خیلی خوبه مثل تعریف کردن مامان کلاغ از بچه ش
تاییدیه گرفتن و لایک قطعا معیار ارزیابی نیست ولی من از زوایای متفاوت و درونی که نگاه میکنم واسم اهمیت پیدا میکنه
چقدر خوب میشد ما هم شانس خوندن نیمچه داستان رو پیدا می کردیم!

جوابی که به لیمو دادید رو خوندم...اینطوری نگاه کردن به زندگی و رابطه با دوستامون چقد قشنگ تره؛ همون بدون قضاوت و وابستگی کنار هم بودن و تجربه های جدید پیدا کردن... دوست دارم تجربه اش کنم. فکر کنم خیلی لازمش دارم. البته گاهی دلتنگی داره خفه ات می کنه و باید خویشتن دار باشی و با یه لبخند ظاهر بشی یا گاهی دوست داری حد و مرزهارو نپذیری و بپری وسط ماجرا یا ازین ناهماهنگی ها و کله خری ها،،، اما خب غیرقابل انجام نیست...
از سونیاشون ممنونم که خوشحالتون کرد
امیدوارم فرصت اینو داشته باشی و همه مون داشته باشیم با آدمایی دوست و دمخور باشیم و معاشرت کنیم که کیفیت زندگی رو بالا میبرن. انقدر نازگل دو سال گذشته دیدن مرگ آدمایی رو شاهد بودم که فکرشو نمیکردم و غیرمنتظره بوده و توی زندگی خودم اتفاقات عجیبی افتاده که فهمیدم زمان خیلی خیلی کمتر از چیزی که من فکر میکردم و اعتباری به هیچ چیزی نیس.
حد و مرز خیلی خوبه و گذاشتنش و اِعمال کردنش مهمتر ولی یه وقتایی بشکنش و بزن برو جلو و کله خر باش و ناهماهنگ خیلی بیشتر خوش میگذره
آره من عاشق هدیه گرفتنای یهویی ام و خیلییی حال خوب کن واسم
استثناعن تائید گرفتن تو داستاننویسی یه چیز طبیعیه و اگر منتظرش نباشی باید عجیب باشه ثمرجان چون ما صاحب تمام قصهای که مینویسیم نیستیم، خواننده هم از اونا سهم داره.
قطعا وجود مخاطب خیلی خیلی مهمه اصلا مگه میشه بنویسی و جدی به نوشتن فکر کنی و دغدغه ت باشه ولی بگی من به خونده شدن یا نشدنم اهمیت نمیدم! ولی با وجود اینکه اینو میدم ترجیح میدم انتظار دیده شدن و خونده شدن و به چشم اومدن رو به حداقل برسونم چون روی ابعاد مختلف تاثیر منفی بیشتر داره و بازدارنده ست
آخ جون پست اونم چی روزمره نویسی!
یه زمانی بابونه دم میکردم برای موهام و خیلی دوست داشتنی ان. نه؟ حتی وقتی دارن میجوشن. نمیدونم دقیقا مارشمالو کیه اما خودم دلم برای دوست صمیمیم تنگ شده. نمیخوام بهش زنگ بزنم و ازش خبر بگیرم و این جنگ درونی هر روز لحظاتی میبرتم توی خاطرات هشت ساله مون :)
+ میدونم که اشتباهه اما هنوز که هنوزه تایید بیرونی برای همه کارهام میخوام. یعنی شاید به ظاهر به روی خودم نیارم و کار خودم رو بکنم و بگم: آره اصلا دلم خواست و اینا. اما در نهایت تا کسی تشویقم نکنه کاره از چشم افتادست واسم.
قربون تو چقد خوبه یه نفر باشه ذوق کنه از حرفای آدم
- آره بابونه واس مو خیلی خوبه من واس معده ام باید هر روز بخورم و اونم خیلی خوبه.
- مارشمالو ام یه دوست و خانم که بیشتر از ده سال میشناسمش ولی به نسبتی که من دوسش دارم به صورت برابر از من بدش میاد. میدونی چیه؟ من بیشترین ناراحتی که دارم اینه تو با دوست صمیمیت و من با دوستی که واسم بی نهایت ارزشمنده می تونیم کلی تجربه های جدید داشته باشیم, میتونیم کنار هم بخندیم و گریه کنیم, میتونیم مزه های جدید کشف کنیم, جاهای جدید بریم, از همدیگه یاد بگیریم, از هم عصبانی بشیم و ... ولی تمام اینا رو از دست میدیم و زندگی زودتر و غافلگیرانه تر از چیزی که فکرشو میکنیم تموم میشه, من ترس اینو دارم که زمانم بگذره و نبینم و نشنوم و تجربه بودن با آدمایی که دوستشون دارم رو از دست بدم..
بی خیال غرور و این چیزا شو اگه اتفاق خیلی فاجعه یی نیافتاده بینتون برو جلو و نهایتش اینه طرف نمیخواد و حال نمیکنه ولی نذار خوره جونت بشه
- منم خیلی جاها ادعا دارم واسم مهم نیس ولی بعد میبینم چقد اهمیت میدم به تایید گرفتن و جمله آخرت خیلی درسته و خیلی ازاردهنده ست واسم چون منم درونا همین فکرو میکنم که ارزش کار بدون تایید و تشویق حساب نمیشه ..