اولین تجربه

اولین مهمانی عمرش را تنهایی دعوت شده بود و دو هفته تمام هر روز از لحظه بلند شدن در مورد ست کردن چه لباسی با چه کفشی حرف میزد. با خنده گفتم مژه هات خیلی خوبه می خوای ریمل بزنم یا جلوی موهات رو می خوای سبز جوکری کنم ؟ بدون ذره یی شوخی گفت من پسرم, من آبرو دارم متوجه شو و بعد آروم گفت بزرگ که شدم موهام رو طلایی می کنم شبیه مایکل با یه عالمه تتو ! ( خب فکر کردم با این حساب بزرگ شدن با کم آبرویی و بی آبرویی باید ارتباط مستقیم داشته باشه).


از شدت هیجان نفسش بالا نمی اومد و دو تا گوجه فرنگی آبدار انگار جای لپ روی صورتش داشت و دم در خونه دوستش گفتم عصر زنگ میزنم بیا پایین و از همون لحظه دامنه وسیع اصرار و خواهش شروع شد نه تو رو خدا شب بیا, دقیقا دو ساعت بعد در نهایت انفجار بزرگ ترین آتش فشان فعال زنگ زد که همین الان و همین الان بیا دنبالم.

با مامان بچه که در آپارتمان رو باز میکنه شدیدا احساس همدردی میکنم و دقیقا شبیه یک جنگجو می مونه که آخرین تلاش هاش رو برای زنده موندن می کنه در حالی که میدونه خیلی امیدی نیست. خسته و بهم ریخته و عرق کرده ست و صداش از یک جای دور میاد تا میرسه به گوش هام و خیلی تلاش می کنه کاملا برعکس چهره ش رفتار کنه که اینم میزان همدردیم رو چند برابر می کنه و می تونم احساس کنم چه ذوقی تو دلش داره از رفتن ما.


انگار یک تیکه بزرگ آهن مذاب رو یکجا قورت داده در نهایت نگه داشتن ادب ولی به زور میگه: خیلی ممنون اصلا خوش نگذشت ! اون لحظه مامان بچه میخواد من رو جای همه کسایی که تا الان اذیتش کردن بزنه ولی لبش رو گاز می گیره که چیزی نگه, منم عصبانیتم رو محکم نگه می دارم تو مشتم. فرهنگ و ادب و شهرنشینی همه مون رو کاملا مهار کرده و مجبورم برای جمع کردن این سفره رنگارنگی که الان همه همدیگر رو می زنیم ابلهانه ترین لبخند ممکن و ابلهانه ترین جمله ممکن رو بگم: آخی, بچه ان دیگه, دستتون درد نکنه و میریم.


آخه این حرف بود زدی؟ آروم و با سر پایین میگه: من صداقت با صاد کردم. صداقت بهترین اسلحه ست. با بغض میگه تو هوا بنویس ببینم یاد داری بنویسیش ؟ (هر کلمه جدید رو هزار بار توی هوا مینویسه و به بقیه هم میگه و هر بار همه باید اشتباه بنویسن جز خودش)

اه خدای من ! اولا صداقت خوشبختانه فقط یک حالت داره و از اول هم با صاد بوده, دوما صداقت با فعل داشتن میاد, سوما آخه میشه تا دو صبح بیدار نمونی و یواشکی از زیر پتو فیلم نبینی ؟! چندما هم مگه جنگ رفتی که اسلحه لازم داشتی !

دوباره متفکرانه نگاهم می کنه و میگه : من با اون بچه ها کولیتی چی چی نداشتم, خودت گفتی چقدر مهمه توی زندگی ! اونا نه تنها کولیتی رو پایین نیاوردن کلا مال خودمم برداشتن ! به محض اینکه فهمیدم اشتباه کردم خواستم بیام خونه. به حرف هاش گوش نمیدم و صدای اهنگ رو زیاد می کنم ویکدفعه یی پشت چراغ قرمز بلند بلند میخندم ! فهمیدم منظورش رو, اینکه یه بار بهش گفتم وقتت رو با کسایی بگذرون که کیفیت زندگیت رو بالاتر ببرن, فقط نمی فهمم چرا طفلکی کوآلیتی تایم رو یه چیزی شبیه نخود و کشمش فرض کرده,  و هرجایی تو زندگی اشتباه گردی برگرد عقب. خنده م می گیره و باورم نمیشه چقدر واسش مهم بوده و توی ذهنش مونده و از همه جالب تر اینکه ایده رو عملیاتی اجرا کرده !

قبل از اتفاق

بهش میگم می دونی من قبل از لحظه ها رو دوست دارم; به قول تو آدم پراسس اُرینتدی هستم.

موقعی که داری آماده میشی برای رفتن, موقع چمدون بستن, تا خرتناق پر کردن و بیست بار خالی کردن

توی فرودگاه سرد و یخ زده منتظر نشستن, قهوه چند برابر قیمت و مزه خاک خوردن و قیلی ویلی رفتن دلت از خوشی, ساندویچ مونده با برق توی چشم خوردن

وقتی از بیرون میای و شونه ت انگار جا به جا شده از درد, روی انگشتات می سوزه از بریدن پاکتای پلاستیکی ولی هول داری برای جمع و جور کردن

برای ریختن گوجه گیلاسی و فلفل رنگ و وارنگ ها توی سینک, وقتی دستات شبیه کارگاه گجت شده و هزارتا دست توی هواست برای کارهای مختلف.

هم زمان مرغای تیکه شده توی خامه رو هم میزنی و چتری هات رو صاف می کنی که برای هزارمین بار نپره توی هوا و لاک روی لاک میزنی برای دهمین بار.

کیک لیمویی قبل از خورده شدن و بوی لیموی رنده شده توی هوا, بوی داغی کیک توی آشپزخونه وقتی هنوز در حال دست و پنجه نرم کردن برای پختنِ با فر لاجون

قبل خوردن خرمالو روی پوستش دست کشیدن, آرزو کردن برای شانس آوردن توی خوشمزه بودنش

قبل حساب کردن کتاب و بو کردن برگه هاش یواشکی

قبل شروع شدن فیلمی که دوستش داری تبلیغ شامپو و پفک و رب و روغن با هیجان دیدن

قبل حرف زدن صد بار مرور کردن و آنالیز و پیشبینی جواب رو کردن و لبخند ریز زدن و سُر خوردن دلت از جواب ها

قبل از خونه بیرون رفتن و برای آخرین و صدمین باز عطر زدن, مژه چک کردن و رژ کم و زیاد کردن

قبل از در باز کردن و دل آروم شدن از بوی خونه

قبل از خوابیدن, با چشم نیم باز کتاب خوندن, با نوک انگشت پا سرما رو حس کردن, تلاش برای بیشتر بیدار موندن وقتی له شدی از خستگی

من قبل اتفاق رو از خودش بیشتر می خوام حتی اگه خودش هزار برابر دل بُر تر باشه, چیزی که توی ذهنم رکورد میشه تمام اون های و هوی و قیل و قال برای رسیدن به اون اتفاق است و از لحظه ی افتادنش  انگار کسی  پازش رو  توی ذهنم میزنه و صحنه و دکور ثابت می مونه.



یادآوری

چند سال قبل کت جینی داشتم که قبل از اینکه بخرمش عاشقش شده بودم. یادم می آید که تابستان و زمستان می پوشیدمش و دست از سرش برنمی داشتم و به چشم من راحت ترین و جذاب ترین می آمد و بگذریم که حال همه را بهم زده بودم با پوشیدنش;  بعد کلی شست و شو کل ریختش را از دست داده بود و دقیقا معلوم نبود روز اول چه رنگی داشته تا اینکه روزی به جایی گیر کرد و پاره شد و من انگار یک تکه از خودم را از دست داده بودم ! تا مدت ها به فکرش بودم و هروقت کسی از لباس حرفی میزد من عین مامان هایی که دنبال فرصت برای تعریف از شیرین کاری بچه اشان هستند ماجرای کت و آخر از دست دادنش را تعریف می کردم.


به نظرم می رسد که وقت هایی برای خاطرات در ذهن اتفاق تقریبا مشابهی می افتد. جایی را, روزی را, آدمی یا آدم هایی را, لحظه یی را در زمان ذهنی امان فریزش می کنیم و مدت ها یادآوریش باعث انبوهی از احساسات گرم و سرد می شود. روزهایی نگاه کردن به یک عکس شوق عجیب و امید برای ادامه دادن می دهد و هفته بعد دیدن دوباره همان عکس و به موازاتش دیتیل دیگری از آن وجود آدم را پر از نفرت و خشم و جنون می کند.

مشکل اینجاست که لحظه ی فریزش شده در ذهن با هر بار یادآوری و با هر بار تعریف کردن برای خودمان و دیگری شکلش عوض می شود, جهتش تغییر می کند و بسته به شخص مقابل امان یا حال درونی آن روزمان داستان را رنگ می کنیم انگار قرار است موضوع ذهنی ما و لحظه ما مورد پسند قرار بگیرد. نمی دانم گاهی برای جلب توجه گاهی برای گرفتن احساس همدردی گاهی برای مهر تایید خوردن ولی نکته اینجاست که این رنگ همان رنگ اولی نیست و دقیقا همان خاطره نیست, گاهی می تواند میکسی از چند اتفاق باشد که ذهن در لحظه تعریف پردازش جانانه یی کرده و خودمان کیف می کنیم از تولید همچین محتوای فوق العاده ای !  و حتی ماهیت کاراکتر آدم ها تغییرات عجیبی با حال آن روز موقع تعریف کردن دارد و یک روز فرشته می شوند و یک روز دیو درون اشان آزاد می شود.

کم کم کار به جایی می رسد که بعد از سال ها  یک روز به کل اصل جریان شک می کنیم چون کل ظرفیت ذهنی مان را مصرف کرده ایم و هزار بار آن لحظه را گرم کرده ایم و برای خودمان و بقیه سرو کرده ایم; شک می کنی به آن جریان ! به اینکه اصلا اتفاق افتاده ! به اینکه تو همان کسی بودی که توی آن لحظه بود و پس اینکه الان اینجاست چه کسی هست و ..  خلاصه لوس و دست خورده و ماسیده میشود.


خاطره هم با هر بار تعریف کردن مثل کت سبز راهی لباس شویی می شود و بعد از مدت ها رنگش به همه رنگ ها دهن کجی می کند تا اینکه یک روز کسی با بی اعتنایی کردن با شانه بالا انداختن و نشان دادن حوصله سر رفتن, یا خودمان با مقداری روراستی و صداقت به جایی از ذهن امان گیر می کند و از هم در می رود.

آبی

مردن را دوست ندارم

کسانی را که می میرند بیشتر !


فروردین که فوت کرد یک ماه از صبح تا شب فیلم می دیدم. وقتی همه سر خاک رفتند فیلم می دیدم. موقع گریه ها و زاری ها و  ضجه ها فیلم می دیدم. شب اول و سوم و هفتم و مابقی قضایا و روزها من فقط فیلم می دیدم. گیریم واکنش مزخرفی و متفاوتی باشد ولی راستش به هیچ کجای دنیا و بقیه و خودم برنخورد. درست یادم نیست چی می دیدم چون اصلا مهم نبود فقط پشت سرهم فیلم می گذاشتم ولی بعدا و خیلی بعدا که یاد آن روزها افتادم دیدم سه تا فیلم در خاطرم مانده است که یکی آبی کیشلوفسکی بود.


من آن فیلم را در واقع ندیدم به شکل و با تلاش مذبوحانه ای زندگی اش کردم و نکته خنده دار ماجرا آنجاست به سه چهار نفری که به درک اشان مثل آفتاب وسط مرداد اعتماد داشتم وقتی پیشنهاد این فیلم را دادم تا چند ماه فحش خوردم که چه فیلم صاف و خنک و حوصله سر بری ! ( بعد آن هم قسم خوردم به احدی پیشنهاد فیلم و کتاب ندهم چون این افتاب های وسط مرداد تقش آب آلبالو روی پیراهن سفید را روی  روح و  خاطرات آدم ایفا می کنند)

چند روز است  تمام مدت یاد آن صحنه یی که ژولیت بینوش پشت دستش را روی دیوار کشید می افتم ! بعد از آن دیالوگ دیوانه وارش که می گفت میبینی منم مثل بقیه زن هام, عرق می ریزم و سرفه می کنم و چندتا دندون خراب دارم ..چطور  انقدر دقیق و تمیز مولکول ها و اتم های یک درد را توی آن صحنه می توانی نشان بدهی ؟! پکیج کاملی از استیصال, نفرت همراه با پشیمانی, درد خفه شده, و در تمام این ها نقطه مقابلش یک سرد و بی احساسی مثل تن یخ کرده که ضربه هنوز به جانش ننشسته.


یاد تراپیست افتادم که آن روز اول زنگ زد گفت متاسفم ! چقدر دلم می خواست با پشت دست محکم بکوبم توی دهانش ببینم تا کجا تاسفش ادامه دارد !

یا آن روز که گفت تحقیقات زیادی نشان داده سر خاک رفتن باعث آرامش و کم شدن غم می شود ! توی دلم گفتم " مرده شور روانشناسی مدرن را ببرند, مگر بی درد الدنگ هستی"  که چهار مشت خاک و گرانیت کمش کند ! اصلا چه چیزی را قرار است کم کند ! قرار است وای فایش را آن پایین روشن کند و کانتک شویم و رفع دلتنگی کنیم ؟

بماند که اینقدر این حرفا را در دلم گفتم که آخرش سر رفت و همش ریخت بیرون و از دفترش آمدم بیرون و دیگر ندیدمش.


بعدا فهمیدم فقط مرور زمان تمام آن پکیج درد را مثل یه خورشت با اصالت جا می اندازد, هنوز هم مواد اولیه اش با چشم دیده می شود ولی طعم کلی اش با طعم تک تک اجزا متفاوت شده و حالا تبدیل می شود به یک حجم پر ضرر با نیم وجب روغن و نمک ولی گاهی اوقات می تواند تا خانه آخر لذت را برایت  پر کند عین همان لذت لزج که او  از کشیدن پشت دستش به دیوار ماسه ای-شنی به دست آورد.

مکالمه

چشم هاش رو آروم بسته و دراز کشیده روی کاناپه ولی بیداره و دوست نداره با کسی صحبت کنه.

فکر می کنم چه کاری انجام بدم که سریع جواب بده و حال خوب کن باشه ! می پرم روی کاناپه و می گویم من آرزو برآورده می کنم (خیلی با صدای هیجانی و متفاوت ) اصلا چشم هاش رو باز نمی کنه انگار نه انگار

میگم هرچی دوست داری بگو من تا عصر برآورده می کنم, واقعا ! کلی آب و تاب میدم و از توانایی های عجیب و غریب و استعدادم در برآورده کردن میگم و تبلیغ پر شور میکنم.

زیر لب آهسته میگه یه عالمه پول به بابام بده که بریم بی ام و بخریم !

خنده ام می گیره, نه من دایره ی توانایی هام محدوده هر وقت ارتقا بگیرم در این حد می تونم, الان تازه کارم. آرزوی بعدی؟

یه مامان بهم بده; مامان با موی بلند مشکی, رج قرمز و گوشی (گوشواره) و النگوله (گردنبند), لازانیا حتما یاد داشته باشه, با من مهربون باشه, شبا گنجیشک لالا بلد باشه بخونه نه مثل تو با این سن و سال هنوز نمی دونی گنجشیک کی میاد قورباغه کی میاد ! (یه جوری با جزییات از مامان میگه احساس میکنم داره از روی کتاب آشپزی دستور تهیه غذا میخونه, آروم و شمرده شمرده و با ریزترین خصوصیات)

اعصابم از بی مزه بودن خودم بهم میریزه و میگم متاسفانه رییس میگه این خواسته یه کم زمان بره, مراحل درست کردن مامان یه پروسه طولانیه ! قبل از تو هم خیلی ها توی صف هستن !

برمی گرده این بار سمتم با دوتا تیله مشکی بزرگش نگاهم میکنه, دقیقا محدوده ات چقدره ؟ چی برآورده می کنی ؟ فرشته یی اصلا یا جادوگر ؟

در حد خوراکی اینا دیگه فکر کردم الان شکلاتی پاستیلی پفکی چیزی نهایتا میخوای, منم راستش هم اینم و هم اون, از فرشته چوبش رو دارم از جادوگر جاروش رو. هنوز کامل نشدم تا جا بیفتم و تصمیم بگیرم چی بشم یه مقدار زمان لازمه.

جوری نگاهم می کنه انگار اونی که چهار ساله شه منم و اونم چهار ساله پرت شده از عالم هپروت ! خیلی جدی سرش رو تکون میده و آه از انگشت کوچیک پاش میاد بالا تا بالاخره میرسه به گلوش .. خیلی متاسف شده واسم

میگه آهان گربه سگی پس ! برو محدوده ت هم به درد کار من نمی خوره.

به سیخ کباب توی دستم, به کلاه تولد روی سرم و پتوی دورم توی آینه نگاه می کنم و فکر می کنم چه فرشته یی میشدم ! فرشته با توانایی برآورده کردن اجناس سوپر مارکتی ..