یادآوری

چند سال قبل کت جینی داشتم که قبل از اینکه بخرمش عاشقش شده بودم. یادم می آید که تابستان و زمستان می پوشیدمش و دست از سرش برنمی داشتم و به چشم من راحت ترین و جذاب ترین می آمد و بگذریم که حال همه را بهم زده بودم با پوشیدنش;  بعد کلی شست و شو کل ریختش را از دست داده بود و دقیقا معلوم نبود روز اول چه رنگی داشته تا اینکه روزی به جایی گیر کرد و پاره شد و من انگار یک تکه از خودم را از دست داده بودم ! تا مدت ها به فکرش بودم و هروقت کسی از لباس حرفی میزد من عین مامان هایی که دنبال فرصت برای تعریف از شیرین کاری بچه اشان هستند ماجرای کت و آخر از دست دادنش را تعریف می کردم.


به نظرم می رسد که وقت هایی برای خاطرات در ذهن اتفاق تقریبا مشابهی می افتد. جایی را, روزی را, آدمی یا آدم هایی را, لحظه یی را در زمان ذهنی امان فریزش می کنیم و مدت ها یادآوریش باعث انبوهی از احساسات گرم و سرد می شود. روزهایی نگاه کردن به یک عکس شوق عجیب و امید برای ادامه دادن می دهد و هفته بعد دیدن دوباره همان عکس و به موازاتش دیتیل دیگری از آن وجود آدم را پر از نفرت و خشم و جنون می کند.

مشکل اینجاست که لحظه ی فریزش شده در ذهن با هر بار یادآوری و با هر بار تعریف کردن برای خودمان و دیگری شکلش عوض می شود, جهتش تغییر می کند و بسته به شخص مقابل امان یا حال درونی آن روزمان داستان را رنگ می کنیم انگار قرار است موضوع ذهنی ما و لحظه ما مورد پسند قرار بگیرد. نمی دانم گاهی برای جلب توجه گاهی برای گرفتن احساس همدردی گاهی برای مهر تایید خوردن ولی نکته اینجاست که این رنگ همان رنگ اولی نیست و دقیقا همان خاطره نیست, گاهی می تواند میکسی از چند اتفاق باشد که ذهن در لحظه تعریف پردازش جانانه یی کرده و خودمان کیف می کنیم از تولید همچین محتوای فوق العاده ای !  و حتی ماهیت کاراکتر آدم ها تغییرات عجیبی با حال آن روز موقع تعریف کردن دارد و یک روز فرشته می شوند و یک روز دیو درون اشان آزاد می شود.

کم کم کار به جایی می رسد که بعد از سال ها  یک روز به کل اصل جریان شک می کنیم چون کل ظرفیت ذهنی مان را مصرف کرده ایم و هزار بار آن لحظه را گرم کرده ایم و برای خودمان و بقیه سرو کرده ایم; شک می کنی به آن جریان ! به اینکه اصلا اتفاق افتاده ! به اینکه تو همان کسی بودی که توی آن لحظه بود و پس اینکه الان اینجاست چه کسی هست و ..  خلاصه لوس و دست خورده و ماسیده میشود.


خاطره هم با هر بار تعریف کردن مثل کت سبز راهی لباس شویی می شود و بعد از مدت ها رنگش به همه رنگ ها دهن کجی می کند تا اینکه یک روز کسی با بی اعتنایی کردن با شانه بالا انداختن و نشان دادن حوصله سر رفتن, یا خودمان با مقداری روراستی و صداقت به جایی از ذهن امان گیر می کند و از هم در می رود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد