چهارشنبه چهارده شهریور سال صفر-سه

خیلی سال قبل به واسطه دوستی با شخصیتی آشنا شدم که برای ثمر هیجده-نوزده ساله چیزی بالاتر از یک ابرقهرمان بود. من همیشه دنبال قهرمان و سمبل گشتم. یکی رو بذارم روبروم و مثل یه نجات بخش عمل کنه. چیزایی که توی کارتونا و کتابای بچگی یاد گرفته بودم. قهرمان بیاد با شنل بی شنل از بالای جایی که داری پرت میشی برت داره بذارت روی زمین. توی همه چیز, همه جا, لابه لای تمام کتابا, فیلما, آدمای روی زمین دنبالش گشتم. یادمه کتاب خیلی کوچیک و کم حجمی داشت که اون سال ها بالای صد بار خوندمش. امروز صبح دقیقا ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه اتفاقی افتاد که عینا اون جملات شبیه گلوله های سُربی سردی که انگار همین الان از توی فریزر درآورده باشن وسط قلبم نشست. بعد هیجده سال چند روز بود احساس نوجوونی می کردم. احساس کردم روی قلبم چندتا تیکه کوچیک نور و اسپارکل افتاده ولی توی یک لحظه و با یک اتفاق, توی این ساعت و امروز عین این جمله ها توی ذهنم تکرار شد. نوشتم به تاریخ امروز یادم بمونه ...

" خدایا, به هر که دل بستم, تو دلم را شکستی. عشق هر کسی را که به دل گرفتم تو او را از من گرفتی. هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم و در سایه امیدی و به خاطر آرزویی برای دلم امنیتی به وجود آورم تو یکباره همه را برهم زدی و در طوفان های وحشت زای حوادث رهایم کردی تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و به هیچ چیز امیدی نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم. "