تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد؟ اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد؟ + کمی روانکاوی

وقتی از حالش خبر ندارم دلشوره عجیب میگیرم. دقیقا یه نقطه وسط معده ام می سوزه. میترسم. یه ترس عجیب و البته با علت که میدونم به چی برمی گرده. نگران حالش میشم; خوبه ؟ خوب نیست؟ مشکلی نداره؟ خوشحاله؟ کسایی که پیشش هستن دوستشون داره؟ بهش خوش می گذره؟ بعد که خبری نمیشه شب از نگرانی خوابم نمی بره و خوابش رو میبینم. بهم میگه: مگه تو مامانش هستی؟ تو قراره برای چند نفر نقش مادری رو به عهده بگیری؟ به تو ربطی نداره خوبه یا نه! میگم: آره از نظر شما و علم و مکاتب روانشناسی و روانکاوی بله ابلهانه و مسخره است. توی اینستاگرمش ماه به ماه چیزی نمیذاره و حرصم می گیره. بالاخره دو روز قبل ناخودآگاه روی تگ میزنم و چندتا عکس جدید ازش میبینم. قربون صدقه ش میرم و چهل دقیقه پای سیستم مات می مونم, ظرافتش, لطافتش, لبخندش, ملوس بودنش. می بینم توی عکسا میخنده میگم پس حالش خوبه دیگه. آره خوبه دیگه. امروز بهم میگه: ثمر, باید رهاش کنی. نمی تونی با این روان آزرده و دل نگرانی مدام برای کسی که حضور فیزیکی حتی حداقلی نداره این همه دلواپس باشی. میگم: من رفتم شخم زدم تمام روانم رو تا رسیدم به اون پایین ترین نقطه ها ولی حالا نمیتونم راه بالا رفتن رو پیدا کنم. میگه: تو مدام دنبال باز کردن گذشته و حل کردنشی ولی یادت رفته یه جاهایی این کار به بقیه آسیب میزنه به خودت بیشتر آسیب می زنه. یه وقتایی تنها راهی که برای درست کردن هست باز کردن رشته های کلاف درهم پیچیده نیست اتفاقا باید یه جاهایی رو فقط ماله کشید و رد شد. ماله بکش و صاف و صوف کن آجرها رو تا بتونی از اون پایینی که گیر کردی بیای بالا. یاد دیالوگ جان کافی میافتم میگفت: خیلی خسته ام رئیس, داغونم. منم خیلی خسته ام رئیس.

نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 8 مرداد 1403 ساعت 15:58

و همچنین دیالوگ علی مصفا: رهاش کن بره رئیس.. :)

آفررررین اونم خوبه عاشق اون فیلمم ما که میخوایم رها کنیم رها نمیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد