امروز داشتم با ستایش صحبت میکردم, دخترک بانمکی است با لهجه زیاد و بسیار شیطون و خنده رو. ده سالی از من کوچیکتره و یکی-دو سالی است ازدواج کرده, شنیده بودم مدتی از همسرش جدا زندگی میکرد و به مشکل خورده بود ولی دوباره برگشته. سر حرف رو باز کردم ببینم جریانی از توش درمیاد برای داستان کوتاه بعدی ازش استفاده کنم و گفتم ستایش راضی هستی از زندگیت؟ گوش هام رو حسابی تیز کردم و مغز همیشه فعالِ حرافم رو برای چند دقیقه خاموش کردم تا بتونم حرف هاش رو نگه دارم و بعدا سر فرصت یادداشت کنم. داشت ذره ذره چایی میخورد و چند لحظه سرش رو بالا نیاورد و چیزی نگفت, دوباره سرش رو که بالا آورد تمام شیطنت و بازیگوشی اش شبیه ظرف مربای خوشمزه یی که کسی انگشت کشیده باشه دور تا دورش و چیزی باقی نذاشته باشه ته کشید و رفت انگار از اول هیچی نبوده! گفت ثمر خانم زندگی میکنم ولی دوستم نداره دلش پی دل من نیست.. ناخوداگاه ذهنم به سرعت شروع کرد به کار افتادن و گشتن و دور زدن و از نقش روبروش اومدم بیرون رفتم کنارش نشستم و گفتم این چشم و حالت آشناست .. بقیه داستانت رو نگو
از .ند تا پست قبلی دارم دیالوگ تو و نازگل رو میخونم و رذت میبرم
قربون جونت آره هم کلام شدن با نازگل برای خودمم خیلی لذت بخشه
اگه رضایت یعنی خوشحالی پس جواب سوالت بستگی به دیدگاهمون نسبت به خوشحالی داره
نمی دونمم بشه یه تعریف یه خطی براش بنویسم یا نه. دوست هم ندارم با مود، احساس، شرایط یا حالت ذهنی اشتباه بگیرمش. اصلا خوشحالی وجود داره یا نه رو هم نمی دونم راستش


اما منظورم از حال، صرفاً بودن بود و این بودن جز حال وابسته به هیچ زمان دیگه ای نمی تونه باشه مگر اینکه ذهن بپره وسط و بگه صبر کن، یادت نیست دیروز، پارسال، دیشب و.... زا این حال راضی هستی؟
حالا اگه کسی تو لحظه ی پاسخ به این سوال کمی مکث کنه باخته. یعنی دقیقا داره مکالمه ی بالارو جواب میده
اینکه اصلا جواب بله یا خیر هم میشه داد رو نمی دونم
می دونی خیلی چیزا توضیح ندارن و اگه بشینی و تفسیر و تحلیلشون کنی دیگه اون وقت خودشون رو گم می کنی. دقیقا مثل فرق احساسی که به زندگی داریم و احساسی که فکر می کنیم به زندگی داریم یا باید داشته باشیم.
آره این مفاهیم خیلی جزییات و ریزه کاری داره خیلی بستر خاص خودش رو برای تحلیل داره اون مفهومی که من دارم با اونی که تو داری قطعا متفاوته, مقیاس سنجش متفاوته, تجارت و بکگراندی که گذروندیم خیلی دخیل و هزارتا المان دیگه
چقد جمله اخرت جالب بود! من خیلی خیلی دنبال این گشتم و هم چنان هستم ولی کمتر که باید باید حست این باشه ولی یه مدت میبینم نه به قول تو فکر و باید نباید معلوم کردن جز اضطراب و احساس های مزخرف هیچی نداره
من دقیقا جزو اونام که در لحظه نمیتونم چون بارها امتحان کردم و نتیجه ش رو دیدم ولی آره اگه کسی مکث کنه دقیقا ذهنش توی اون لحظه یی که هست نیست. جواب آره یا نه به نظرم سن خیلی مهمه نازگل یکی از فواید بالا رفتن سن اینه که هر لحظه واست خیلی مهم تر میشه حتی با وجود گذشته ناراحت کننده و ناراضی ولی در لحظه لذت بردنت رو میتونی بالا ببری چون ترس داری, ترس از دست دادن زمان
وقتی میبینم آدمها مراقب مرباشون نیستن عصبانی میشم. مگه چقدر زنده ایم؟ مگه چندبار میتونیم از نو شروع کنیم؟ خب دخترجان به درک که دوستت نداره، از زندگیت بندازش بیرون.
آره باید گفت هری دوست نداری به یه ورم البته در عمل به این راحتی نیست و یه سری پیچیدگی و تودرتو داره که برای خیلیا اونا دست و پا رو میبنده ولی در نهایت اگه کسی بخواد و احساس کنه این رابطه جواب نمیده باید با تمام رنج و چالش هایی که هست بیاد بیرون
پررنگ ترین سوالی که همیشه تو ذهن من هست رو پرسیدی
دلم می خواد از همه واقعا هر آدمی که امکانش هست بپرسم و بعد بشینم و فقط گوش بدم یا از خودم حرف بزنم... که چرا نه و چرا آره. همیشه پشت چراغ قرمز، تو پارک، خیابون، رستوران، سر کار حتی عروسی و جشن تولد وقتی به بقیه نگاه می کنم تو دلم می گم یعنی این آدم الان از زندگیش راضی هست؟
تازگیا یه سوال دیگه هم می پرسم اونم اینه که اگه کس دیگه ای جای من (یا جای هر کس دیگه ای) بود، با این زندگی و شرایطش و هرچیزی که الان هست چه رفتاری می کرد و چه تصمیم هایی می گرفت؟ چه تصمیم هایی که شاید اگر من هم انتخابشون کنم می تونم بیشتر "زنده" باشم و در جریان و بیشتر "بودن" رو در کنار "داشتن" تجربه کنم...
مثلا یادمه خیلی قبل ترها واسه تنوع گاهی به دوستم می گفتم موقع خرید برام یه لباسی رو انتخاب کنه. دوست داشتم خودمو از یه زاویه ی جدید ببینم که فکر می کنم سلیقه ام نیست. گاهی واقعا خوشم میومد و همینطوری خیلی تغییرای خوب رو تو خودم به وجود آوردم.
الانم می گم اگه یکی دیگه جای نازگل الان بود چه انتخاب هایی داشت و کاش میشد از بقیه بپرسیم.
راستش من حس می کنم همیشه یا غرق تو لحظه ی حالم یا آینده. دقیقاً بین این دو حال
راستی سوالت مربوط به چه زمانیه؟
حسم می گه حال. بستگی داره کی جواب بده البته. نظر خودت؟
قربون تو
میدونی نازگل یه درجه مهم تر از این سوال این هست بپرسی تو زندگیت خوشحالی؟ من چند وقت قبل یه دفعه یی یه چیزی خوندم در مورد خوشحال بودن هرچی فکر کردم دیدم سال هاست خوشحال نبودم! و خیلی واسم لحظه ناراحت کننده و شوکه کننده یی بود. آره منم دیدن آدما رو زاویه های صورتشون و حالت های روحی که نشون میدن خیلی جذبم میکنه و دلم میخواد حرف بزنن بگن چی میبینن چی حس میکنن.
چقد پاراگراف دومت جالب بود! من اینطوری نگاه نکردم که کسی اگه جای من باشه چه تصمیمایی میگیره! باید بهش شب قبل خوابیدن فکر کنم.. من وقتی خیلی ناراحت و مستاصل میشم با خودم میگم تو قهرمان داستانی و باید بگردی مساله رو حل کنی و اینجا یه بازی و نمایش و باید خودتو نشون بدی باعث میشه حس بهتری داشته باشم.
خب باید اینو که گفتی امتحان کنم ببینم برای من چه حالتی داره, توجهم رو جلب کرد مخصوصا جریان لباس خیلی مهمه
توی گذشته نباش اون دوتا زمان دیگه خوبه
سوالم گذشته تا الان رو شامل میشه آخه لحظه حال به نظرم تنها کافی نیست باید یه بکگراندی باشه که بتونی درست در مورد احساست تصمیم بگیری حتی اگه از خیلی بد به خوب رسیده باشی بازم این طیف مهمه, البته نظر منه