دلم میخواد برگردم اون موقعی که تنها دغدغه زندگیم این بود وقتی همه خوابیدن بلند بشم و پاورچین پاورچین برم سروقت یخچال و آخرین تیکه پیتزا یخ کرده رو بردارم تا کسی نیاد بخوره یا بسته چی توز رو زیر تخت قایم کنم و همه که خوابیدن آروم بدون کمترین صدا درش رو باز کنم و تا دونه آخرش رو بخورم و انگشتام رو تک تک لیس بزنم که کسی فردا زودتر از من نره سر وقتش بعد با آرامش پتو رو بکشم روی سرم و خوشبخت از این دستاورد بزرگ با دل خوش گنده بخوابم و از خوشحالی این اقدام بزرگ و جسورانه ریز ریز بخندم تا خوابم ببره.
بله ولی من دنیا و آخرتم رو با میکسشون به هم پیوند میدادم و میدم.
لواشکا و شکلاتایی که دوست داشتم رو میذاشتم زیر بالش برای نصفه شب.
ساعت دو شب بیدار میشدم لواشک میخوردم.
دلم می خواد برگردم اون موقعی که
نزدیک روز دفاع پایان نامه ام بود و تو راه برگشت و در حالی که ماسک رو صورتم بود و داشتم آروم با آهنگی که راننده گذاشته بود و الان یادم نیست چی بود، گریه می کردم... اینکه به خودم بگم: تو از پسش برمیای، تو قشنگ تر از اونی هستی که فکرشو می کنی، تو هرگز تنها نبودی و نخواهی بود! قول میدم بهت محکم تر و قوی تر میشی و دوباره با نور قلبت مسیرت رو روشن می کنی. بهم اعتماد کن. باشه؟
آخی .. برای من چه روز پر استرس و پر تنشی بود و دقیقا مشابه این دیالوگا رو خودم به خودم میگفتم.
امیدوارم همیشه صداتو داشته باشی و بهت امیدواری بده و توی روزای پر نگرانی آرومت کنه
آخی یاد خواهر کوچیکهام افتادم :)))
ای جان
منم کوچیک خانواده ام و بیشتر وقتا خواهر و برادرم خیلی از من زرنگ تر زودتر شبیخون زده بودن به خوراکیا