اثر هنری در چهار سالگی

از این نقاشی سی سال گذشته, امروز مامانم یک بسته زیر بغل زده آورد واسم با تمام آثار هنری که خلق کرده بودم و نوشته های دوران دبستان. من عاشق نقاشی بودم و چون مامان نقاشی میخوند اون سال ها تمام مدت توی گالری های مختلف و کف استودیوهای دوستاش می گذشت. توی تمام خاطراتم مدادرنگی و کاغذ هست. عاشق این شخصیت بودم هر چیزی که کشیدم بدون استثاء یه جایی یه کنار گوشه یی این موجود جذاب هم هست توی حالت های مختلف و رنگ های مختلف. اینو توی چهار سالگی کشیدم امروز صبح که بعد سال ها نگاهش کردم یه تیکه جدا مونده از خودم وصل شد به جونم. من همیشه همین اندازه شلوغ و خط خطی و پُر از رنگ بودم, هنوزم این موجود جزئی از من بزرگسال که فقط خجالت میکشیدم بقیه بفهمن دارمش, امروز صبح بعد سال ها احساس کردم یکی از مهم ترین تیکه های خودم اومد سرجاش قرار گرفت ..


نظرات 10 + ارسال نظر
در بازوان یکشنبه 12 آذر 1402 ساعت 00:01

ثمر چقدر پر از رنگ و زندگی شبیه به همین الانت:**

قربووون تو برم الان که نه ولی خیلی تلاش میکنم که به دوران اوج برگردم

لیمو شنبه 11 آذر 1402 ساعت 11:13 https://lemonn.blogsky.com

اتفاقا وقتی برات درباره بازیه نوشتم بعد رفتم با خواهرم صحبت کردم. چیز عجیبی که در مورد این بازی وجود داشته و ما متوجهش نشدیم همین درک انسان بودنه. اینکه یه انسان ممکنه چه تمایلاتی داشته باشه( مثلا وقتی بچه از کودکی به نوجوونی میرفت و تولدش بود میتونستی انتخاب کنی علاقمند به دانش، ثروت، خانواده، رقابت و یا روابط متعدد عاطفی باشه) و در ادامه زندگی با فعالیت هایی مربوط به اون تمایلات روح شادتری داشته باشه. یعنی بجز کسب مهارت برای شغل و نیازهای عادی به همچین چیزهایی هم توجه شده بود. و کلی نمونه اینطوری

واقعا حال کردم از این جریان بازی و چند بار کامنتت رو خوندم, چه نگاهی چه رویکردی! حالا اینکه فقط یه بازی بوده ولی ببین توی سیستم آموزشی که دارن وقتی این نگاه رو پیاده کنن چه تاثیر زیادی توی آینده داره و جلوی چه چیزای مصیبت باری رو میتونه برای یه نفر بگیره وقتی یک جانبه رشد نکرده باشه

متین پنج‌شنبه 9 آذر 1402 ساعت 15:30 https://matinzandy.blogsky.com/

خیلی قشنگه نقاشی خصوصا اون زبانهای بیرون اومده

یکی از دوستانم تمام دوران بارداری کامل یا ازمایشگاه بود یا لابلای کتاب دوره دکترا بود و کارهای پایان نامه جالب اینجاست دوران کودکی کودکش یکی از اسباب بازیها و عشق های کودکیش کتاب بود دقیقا هر وقت بچه رو منزلشون میدیم لای کتاب غلط میزد

حالا این نقاشی شما و هنرمندی مادرتون یاد ارور کودک دوستم بود چقدر تاثیر گذار
و چقدر خوب که مادرتون آثار هنری شما رو نگهداشته و چه تاثیر قشنگی داشته حتی بعد از سالها

مرسی قربونت آره اینو کاملا یادمه اصرار داشتم به اینکه حتما لبخند داشته باشن و زبونشون بیرون باشه و بزرگتر که شدم توی زبون دندون یاد گرفتم بذارم
چه عادت درست و کمیابی این روزا باید خودت رو به قطعات مساوی تقسیم کنی که یه بچه منت بذاره یه کتاب داستان ده صفحه ای رو بخونه, چقد خوبه مادر پدرایی که خودشون میخونن و عادت میدن به بچه که کتاب خون باشه
آره واقعا واسم ارزش خیلی زیادی داره چون فقط نقاشی خالی نیست تمام ذره ذره شخصیتی که داشته شکل میگرفته رو توی هر کدومشون میبینم, مرسی

حدیث چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 10:17 http://Www.infinitelygreen.blogfa.com/

چه میکنه ثمر کوچولو. چه قشنگ کشیدی.
منم خیلی نقاشیم خوب بود ولی هیچی یادگاری ندارم :)))
پیرو کامنت لیمو، منم عاشق سیمز بودم و هستم و فکر کنم عاشق خواهم مُرد

قربون تو مرررسی
مامانم جزو معدود کارای مفیدی که کرده این بوده که نگهشون داشته, روحیه هنری از اول داشتی.
پس سیمز حتما دوره شماها بوده چون کلا من ازش بیخبرم

لیمو سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 09:32 https://lemonn.blogsky.com

عزیییززززززم اسمت رو بلد بودی بنویسی؟ دختر باهوش کی بودی.
+ کوچیکتر که بودم با خواهرم شیفته ی بازی سیمز شده بودیم و ساعتها پای کامپیوتر بودیم. چون شبیه سازی زندگی حقیقیه آدمهاش وقتی با بقیه معاشرت نداشتن دچار ناراحتی میشدن و انرژی اجتماعی بودنشون افت میکرد در یک اقدام یهویی یه خرگوش صورتی گنده از آسمون میفتاد که شبیه آدمها بود(انگار یه آدم لباس خرگوش بپوشه) شاد بود و پر انرژی و مود فرد رو دوباره بالا می برد. چند جای دیگه هم دیدم اما فلسفه ش رو نفهمیدم. حالا حس کردم تو دو تا از اون خرگوشهای شیطون و شاد داشتی و حسابی خوشبخت و خوش اخلاق بودی.

قربووون جون تو من برم دختر قشنگ نه بابا همه دیگه اسم و فامیلشون رو یاد داشتن
چقدر جالب بود این بازی که گفتی حتی اسمشم نشنیده بودم! خیلی ایده بازی جالب بود و برای زمان خودش چقد نوآورانه بوده کلا خرگوش نماد تلاش و تکاپو شاید برای همین بوده نمیدونم ..
هوووم آره اینطوری ام دوست دارم نگاه کنم که دوباره خرگوشامو بهم برگردوندن, امیدوارم خدا بشنوه ازت و روی اخلاق و زندگیم اثر بذاره

لیلی سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 05:57

وای چه قشنگن! فقط شکم سمت چپیه :))) من جای شما بودم عروسکش رو می‌ساختم. سواد هم که داشتین ثمر، ثمر ،ثمر هنرمند.

مرسی لیلی جان
الان رفتم دوباره شکمش رو نگاه کردم بعد دیدم تمام نقاشیام همین کیفیت شکم رو دارن. ایده جالبی اصلا و ابدا تا حالا فکرشو نکرده بودم بدم از روش واسم کسی عروسک درست کنه
آره اعراب گذاری هم کردم کسی اشتباه نخونه

نازگل دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 22:22

اونی که لباسش صورتیه خیلی شبیه مهدی رضا، برادرزاده ی فندق همسایه مونه که امروز تا دیدمش از ماشین پریدم بیرون بوسش کردم از بس نمکه

چه خوووب خوشم اومد از خلاقیتت

نازگل دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 22:20

جالبه منم امروز با بچه ها در مورد پازل شخصیت و زندگیمون حرف زدم که به خاطر تایید یا نظر بقیه کلی از تکه هاش گم و گور شده و در حالی که ما از اول کامل بودیم و تمام رنگا و ویژگی هامون، هرچی که هستن، کنار هم که باشن تصویر قشنگ و کامل و دلچسب میشه و باید بپذیریم اونچیزی که هستیم رو چون قشنگه
از پادکست این نقطه، اپیزود خوشحالی واقعی

دقیقا از اول کامل بوده و جا داشته که مدام بهتر و به روزتر بشه نه اینکه با احساس کمبود و این بده اون زشته اون عیب داره خودمون رو تحقیر کنیم. یه عمری ازمون و خطا و راه های اشتباه باید طی بشه آدم به نقطه پذیرش برسه
اتفاقا قبلا هم یه نفر چند ماه قبل بهم گفت یادم رفت گوش بدم حتما این دفعه گوش میدم مرسی که گفتی

نازگل دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 22:15

جان من
یکدفعه ای وبلاگتون رو باز کردم دیدم پست شماست چشام قلبی شد

قربون تو مرسی از اینکه همیشه لطف داری و مرسی از اینکه بی نهایت خوش قلبی

قره بالا دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 22:06 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

عزیزم
چه خوشگله
برای یه بچه چهارساله زیاد از حد قشنگه

مرسی قربونت, از صب که ازش عکس گرفتم هزاربار نگاش کردم و کیف کردم
ثمر چار ساله ازت تشکر میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد