گوشی را با زنگ اول برمیدارم تحمل شنیدن صدای زنگش را ندارم, زودتر برمیدارم که زودتر تمام شود. دندان هایم را محکم روی هم فشار میدهم که حرفش را بزند. نمی دانم با چه سرعتی و چقدر سر تا ته خانه را راه میروم و حرص میخورم و با خودم فکر میکنم چرا تمامش نمیکند! ماه هاست فقط همین حرف ها را می شنوم که صدای پدومتر که تارگت امروز را زدی می آید به صفحه نگاه میکنم و توی دلم التماس میکنم زودتر قطع کند و توی دلم می گویم تحمل شنیدن صدایت را ندارم! سنگدلانه است یا بی رحمانه یا خجالت آور نمیدانم! فقط با تمام وجود میخواهم جایی بروم که خانواده ام را نبینم, صدای دردناک سحر و دردی که جانش را میجود کلافه ام کرده, اینکه هر روز صدای جان دادن کسی را بشنوی خسته ام کرده و تنش ذهنی ام تمام نمیشود از اینکه مدام بین بیرحم بودن و بی تفاوتی و همدلانه رفتار کردن با خودم گیر کنم خسته ام. صدای علی و مشکلات بی پایانش و حرص خوردن هایش و مشکلاتی که بچه ها هفته ای هفت روز با خودشان به خانه می آورند و من چون برچسب صبور و عاقل خورده ام باید بشنوم دیوانه ام کرده, صدای مامان که از این مهمانی به دیگری می رود که همیشه حاضر و آماده است و رد بوی عطرش همه جا راه می افتد و زودتر می رود که صدای غر زدنم را نشنود و ترجیح میدهد حرف هایش را با تلفن زدن بگوید که میزان درگیری کمتر شود, در جواب داد کشیدن ها و حرص خوردن ها برمی گردد میگوید: تو بالای سر کاری باشی خیلی بهتر است زود جمعش میکنی با آن صدا و زبانت! چرا احساس میکنم من را شبیه ننه قمرهای چادر به کمر زده میبیند که فقط جیغ و داد میکنند! و صدای پدر که فقط آه و ناله و خستگی و بیچارگی ازش چکه چکه میکند و کسی نداند فکر میکند بدبخت تر در عالم مثلش نیست ختم ماجرای مصیبت نامه خانواده است. یاد دیالوگ آن فیلم افتادم "به خدا من به عالم و آدم حق میدم نمیدانم چرا یک نفر پیدا نمیشه به من حق بده"
زندگی ام چنان شلوغ و درهم است که دایناسور را وسطش پرتاب کنند گم میشود و از گشنگی و تشنگی تلف میشود. تنها نقطه روشنش که از اول هفته چشم میکشم کلاس داستان نویسی آخر هفته هاست که احساس میکنم کسی بال به پشتم می چسباند حتی اگر بال هایش با پنبه درست شود حتی اگر چسبش از آن چسب های آب دهانی وارفته ها باشد, باز هم در این وانفسا بال است, دلم میخواهد برم بگویم آقا خواستید برای ترم بعد تبلیغ کنید بدهید دست ما با شعار: راستش را بخواهید وسط جهنم زندگی ما مثل آب یخ عمل میکنید,
p.s: عکس پروژه این هفته است, نه وقتش را داشتم نه حوصله اش را و فقط کلاه به سر را یک ربع درست کردم و بین پنجاه فریم یک شکل این را فرستادم, آخر شب نگاهش میکنم و نمیدانم کجایش شبیه آدم برفی است! بیشتر شبیه خودم شده وسط برهوت زمستان, سیاه با چشم های از حدقه درآمده
میدونی دیشب داشتم به رفتار و افکارم دقت میکردم. یادته مثلا تا یه سنی یه خوراکی رو دوست نداشتی بعد یهو یه روز صبح بیدار شدی و خوشمزه بود؟ وقتی هم تعجب میکردی میگفتن ذائقه هر چند سال عوض میشه یا چمیدونم یه روز بیدار میشدی و سبک لباس پوشیدنت برای همیشه تغییر میکرد. انگار من اونجام. توی یکی از همین شکاف های زمانی که داره یه سری چیزها تغییر میکنه. منم نمیدونم خوبه یا بد. فقط زمان دادم تا اتفاق بیفته :)
چه مثال جالبی زدی اینطوری نگاهش نکرده بودم. آره واقعا شاید هیچ خوب و بدی در کار نیست و به قول تو فقط تغییر سبک و ذائقه است, میدونی من مدت هاست توی این مزخرف بودن چند سال اخیر و هر دم از این باغ بری رسیدن میبینم توی هیچ چیزی این خوب و بدی نیس حتی توی گندترین حال ممکن وقتی رد میشی ازش میبینی بد نبود با تو سازگاری نبود یا سازگاری تو با اون پایین بود
همدلی کردن یکی از دشوارترین کارهای روزگاره. گاهی اوقات آدم دچار فرسودگی همدلی میشه. واقعا اون قدر خسته است که ترجیح میده به از هم نپاشیدن انسجام روانی خودش فکر کنه. میدونی چیزی که مهمه اینه که از این حال احساس گناه نکنی و بدونی همه آدمهای معمولی همینند. گاهی با این که میخوای نمیتونی، واقعا ازت بر نمیاد. من دلم برای پروژه شما رفت. خیلی قشنگه. فقط انگار دلش گرفته.
دقیقااا همین طوره و فکر کنم دنبال این کلمه بودم" فرسودگی", احساس میکنم بعضی روزا دارم له میشم زیر بار این همه درون و بیرون متفاوت و بی دلیل خسته ام. شاید انتظار زیادی دارم و شاید به قول شما همه اینطوری باشن ولی احساس بدی اینکه آدم فکر میکنه آدم مزخرف و بدی که در مورد خانواده ش اینطوری فکر میکنه
قربووون شما ممنونم, الان که گفتید دوباره نگاش کردم آره فکر کنم خیلی خوشحال به نظر نمیاد, حتما یه کم از روح خودم قاطیش شده موقع درست کردنش
آدم های درست در زندگی قدردان تو هستند.

هر کاری لازمه برای دلتون انجام بشه، کوتاهی نکنید!
به تو و انرژی تو و زمان تو احترام میگذارند عاشقت هستند، به تو باور دارند و تا جایی که میتوانند حمایتت میکنند.
بهانه ایی ندارند و عملشان از حرفشان بهتر است.
اینگونه میتوانی بفهمی چه کسی لیاقت در زندگیت بودن را دارد.
+
کاش دست از برچسب زدن برداریم. اگر ادعای محبت داریم پس آدمارو با تغییراتشون درک کنیم و بپذیریم. حداقل خودتون هوای خودتون رو داشته باشین لطفا
متن دلنشینی بود ممنونم
تلاش میکنم چون کسی جز خودم نیست کسی ام قرار نیست بذارتم توی جای دیگه
مرسی نازگل مهربون
چقدر گوگولی و خوشرنگه. تناقض قشنگ آدم برفی با سیاه بودنش برای من بانمک و جذابه و اون یخ های سفید که بهم حس سرما میده.
نمیدونم چقدر ازم شناخت پیدا کردی اما بارها گفتم اصلا آدم مهاجرت نیستم. انگار یه نخ نامرئی همیشه بین من و خانواده محکمه ولی یه ماهه این نخ رو موش جویده. فقط میتونم بگم درک میکنم. عذاب آوره اما دلم میخواد برم :)
آخه موضوع پروژه سرما بود دقیقا
کلی به مغزم فشار آوردم چطوری نشون بدم که چون بقیه ایده هام به این ور اون ور رفتن زیاد نیاز داشت اینو پیاده سازی کردم
آره بهم گفته بودی و یادمه راجع بهش نوشته بودی که نمیتونی. نمیدونم خوشحال باشم واست یا ناراحت که کم کم بریدی ولی فکر میکنم توی سنجش کفه مزایا از معایب سنگین تر باشه