از وقتی یادم میاد آدم برعکس و چپه ای در همه چیز بودم, نمونه اش دیشب بود. وقتی داشتم ساعت یازده شب پرده ها رو کنار میزدم از خودم تعجب کردم! در طول روز اگه به اندازه سر سوزنی نور جایی باشه اذیتم میکنه و هرجایی باشم باید جلوی نور را تا آخرین قطره اش بگیرم برعکس شب که میشود میل عجیبی به کنار زدن پرده ها و دیدن شب پیدا میکنم. به تک تک خانه های آجری و سنگی و نورها نگاه میکنم و زنی را که موهایش را پشت سرش گوجه کرده پشت پنجره آشپزخانه اش میبینم که ظرف ها رو میشوره و دوست دارم فکر کنم به چه چیزهایی فکر میکنه و توی سرش چی میگذره! به تک تک نورهای رنگی نگاه میکنم و فکر میکنم پشت تک تک این پنجره ها چندتا آدم زندگی میکنند که خودشان درون خودشان یک دنیای بی نهایت و عجیب-غریب هستن ولی از دور و به چشم من بیننده حتی به راحتی هم قابل دیده شدن نیستن.
آره قبلا نگفته بودم خیلی مهمونی گرم کنم؟

خاطره پیوست: تابستون پارسال تولد یکی از دوستهام که از دبیرستان میشناسمش دعوت بودیم. انقدر رقصیدم و آخرش همه رو با لباس مجلسی کشوندم تو استخر که مامانش اینا آخر مهمونی ازم برای پرشور کردن مجلس تشکر میکردن.
قدیما که شب تا صبح کتاب میخوندم، بعدش به فیلم دیدن رو آوردم. الانم برای بازدهی سرکار، خودم مثل بچه ی خوب قبل دوازده میخوابم وگرنه انرژیم دوباره شارژ میشه خوابم نمیبره.
آره یادمه یه بار گفتی,
واااااای فکرشم میکنم خنده م میگیره اگه یه نفر توی مهمونی به من بگه بیا بپر تو استخر واکنش فاجعه یی نشون میدم, خوبه مهمونی گرم کن هستی اینجور آدما دوست داشتنی و باحالن
منم اهل هر دوتاش فیلم + کتاب تا صبح بودم الان بخوامم نمیتونم زیاد بیدار بمونم, شارژ شدن مجددت خیلی خوبه
من روز و شب برام فرق چندانی نداره ثمر جان در کل چشمم به آسمونه و تو پیاده رو خیلی کیف میده این کار
من آسمون و هرچی تو دلشه رو دوست دارم. روز نقاشی ابرا خیلی قشنگ تره و در عین حال شب پر از امنیت و حس آرامشه برام...شبی نیست دنبال ستارها نگردم.
منم توی روز ابرا رو خیلی دوست دارم
دقیقاااا همین طوره توی روز شکل مختلف ابرا دیوونه ت میکنه
خوبه یه نفر دیگه مثل خودم پیدا کردم
چه پست خوشگلی بود . پس تو هم مثل من عاشق شب و سکوتی و اینکه میتونی فقط مال خودت باشی
مرسی
آره با این قسمت کاملا موافقم که شب یا حداقل یه قسمتی از شب میتونی تمام قد برای خودت تک و تنها باشی و اون فضای ذهنی شخصی که هر کسی داره و معمولا از دست بقیه در امان نیست فرصت میکنه کاملا در اختیار خود آدم باشه
یه بیمارستان بود که ساختارش طوری بود که خونه مردم از پنجرهاش کاملا پیدا بود. یادمه شبها وسط کشیکهای وحشتناکش وقتی دو دقیقه پام به پاویون میرسید دیدن زندگی واقعی که در آشپزخانهها و پذیراییهای اون آپارتمانها جاری بود به خودم میگفتم تو اینجا چی کار میکنی وقتی زندگی به موازات تو در حال گذره.
وقتی داشتم میخوندم کاملا تصویرتون توی اون فضا و اون احساس غریبگی که آدم پیدا میکنه اومد جلوی چشمم, همه مون توی یه سری شرایط دقیقا حیرون و سرگردون می مونیم که بقیه دنبال زندگی شون هستن ولی زمان برای ما انگار فریز شده و جلو نمیره ولی اون لحظه هام می گذرن
راستش شاید تجربه های شما برای انتقال دادن به مراتب بیشتر و شنیدنی تر از کسایی باشه که توی اون ساعتا توی خونه ها نگاهشون میکردید, به نظرم ارزش این قسمت خیلی زیاده
تنها وقتی نور خورشید رو دوست دارم که زمستونه و بی جون از پنجره میفته توی خونه. اونوقت میرم زیر نور میخوابم. من معمولا شب که میشه (یعنی ۱۲ به بعد که نسبتا خلوتتره) میرم لب پنجره. عاشق اون قرمزی هوا یا ابرها که سیاهتر از همیشه ان. کیف میکنم که به درختها و تک و توک ماشینهایی که رد میشن زل بزنم. معمولا یه بسته چوب شور هم دستمه :))
+ البته کلا آدم شب زی ای هستم. از ۱۲ که میگذره توانایی بیدار بودنم از صبح بیشتره.
آره اون نورلاجون زمستون بی نهایت دلبر و خواستنیه البته الان که تا عصر وسط چله تابستونیم با این هوا و آفتاب والا! شباهتی به پاییز نداره ولی منم دقیقا نگاه کردن به خیابون توی شب و نور چراغ ماشینا و خونه ها رو خیلی دوست دارم بیشتر از آرامشش از سکوتش و بدون هیاهو بودنش حال میکنم و اینکه همه داستانا و زندگیا مخفی میمونه یه جورایی, چوب شور دیگه دستم نیست
ما تو باید پس بریم پارتی با این عادت و پتانسیلی که داری