چایی بِه دم میکنم و یه ذره خشکش رو خالی میخورم, دلم هوس پیتزا کرده ولی بعد نیم ساعت بالا پایین کردن رستورانا سفارش نمیدم. گوجه فرنگی ها رو اسلایس میکنم و میذارم روی نون تست و یه ذره پنیر پیتزا میریزم روش و میذارم توی فر, نیازم به خوردن پیتزا رفع میشه و هم زمان که گاز میزنم احساس پیری میکنم. یاد بابام می افتم که همیشه راهکاراش در همین حد بود وقتی بچه بودم و متنفر بودم که چطوری فرق بین خوردن یه شکلات خوب برند معروف و مثلا قند رو نمی فهمه! ولی الان ناخودآگاه شدم همون نسخه دوم, نون تست تبدیل شده به پیتزا و تازه بعد خوردنش احساس موفقیت هم میکنم و به نظرم تفاوتی باهم ندارن! خونه موندن روزای تعطیل عصبی ام میکنه و بهم میریزم و هول هولکی حاضر میشم میرم بیرون و هوای تازه میخوره به صورتم و از زیر کتم رد میشه و تمام جونم میلرزه ولی عاشق یخ کردن و سرما ام. توی خیابونا میچرخم ولی حوصله پیاده شدن ندارم, یادم میاد نوجوون که بودیم آخر هفته ها تمام دلخوشی مون از اول هفته بود. ساعت ها وقت گذاشتن و آرایش کردن و میکاپی که اندازه عروس بود و دقیقا مصداق بارز کیک بودیم که اگه انگشت به صورتمون میخورد توی چند لایه فرو میرفت تا به پوست برسه و یه نفر که به زعم خودمون حرفه یی تر بود موها رو پوش میداد! اون موقعی که پوش دادن جلوی سر مُد شده بود و روسری ابریشمی سرمون میکردیم با کفش پاشنه بلند! (سونیا بعضی وقتا مسخره ام میکنه میگه عکسای قدیمی مون رو که میبینم توی این سال ها تو جای بزرگ شدن کوچیک شدی, نوجوون که بودی انگار بزرگ بودی الان که بزرگ شدی انگار پونزد ساله یی! اونم با این تیپ و روحیه نه دختر پونزده ساله که پسربچه بیشتر بهت میاد!) مثل یه تیم برنامه ریزی حرفه یی یه رشته دروغ جوندار درست میکردیم که چرا داریم میریم بیرون و ساعت چند دقیقا برمی گردیم, اگه یه نفرمون ماشین داشت و اگه پول مون اندازه خوردن پیتزا بود نهایت خوشبختی مون بود. با هزارتا ترفند میرفتیم کافه های پاتوق و وقتی از در تو میرفتیم احساس میکردیم سیندرلا رفته با پسر پادشاه برقصه, پسر پادشاه نبودن, پسرای لاغری که با هزارتا ضرب و زور خوشتیپ کرده بودن و از اینکه بستنی بخرن احساس مردونگی میکردن و ما دلمون غش می رفت و اینا میشد مایه اصلی حرف زدن مون برای شنبه تا پنج شنبه بعدی. حالا تمام آرزوهای توی دل اون موقع که دور و دراز بود برآورد شده ولی خیلی از آدم هاش نیستن, خیلی از پسرای پادشاه نیستن, خیلی از کافه های پاتوق نیستن, خیلی از خودمون هم دیگه نیست. عجیبش اینجاست وقتی تمام اون سال ها میاد توی ذهنم انگار یه نفر دیگه که خودم نیست رو میبینم و فقط دارم مرورش میکنم, انگار یه کسی بوده که خیلی خوب می شناختمش, خیلی بهم نزدیک بوده, خیلی از احساس و افکار و دنیاش خبر داشتم ولی نسبتی با من الان نداره, نه دلم تنگش میشه نه برای از دست رفتن اون آدم و خاطرات دلگیرم, به قول علی که همیشه میگه دلم میخواد بزنم بره جلو زودتر, منم دلم میخواد کنترل رو بدن دستم برم روی کانال های دیگه برم روی بعد و بعد و بعدتر ..
دختر چه خوب همه چی و به هم ربط می دی و کنار هم می زاری و توصیف می کنی






یادش بخش تو عوالم خودم بودم.
تک تک موضوع ها و وقتی داری توصیف می کنی ادم انگار خودش و تو داستان می بینه .
نوجونی من متفاوت بود اما وقتی یادش می یوفتم می بینم منم خودمو و سیندرلا می دیدم.
کاش زندگی کنترل داشت و آدم هر جا دلش می خواست نگهش داره و هر چند جا که خواست ببره جلو
قربون جونت برم و برگردم
واقعا مهم نیست چطوری گذرونده باشیم و کجا باشیم و چه کارای کرده و نکرده یی داشتیم اکثریت توی اون سن خودشون رو توی ایده ال ترین ورژن خودشون میدیدن.
آره یه مدت کنترل رو بدن دستمون شاید کانالی که زدیم بهتر بود حالا بهتر که بماند حداقل قابل دیدن تر بود!
منم عاشق هوای تازه و سردم اما از اول هم تنبل بودم و حوصله آرایش کردن نداشتم اما پوش دادن رو بودم با شال. سنی هم نداشتم پس اون قضیه پسرها و اینا کنسل.
+ برندها و طعم ها رو قبول دارم اما خیلی وقته پیتزاهای الکی هم دلخوشم میکنن. سالادهای الکی، شیرینی های الکی... دلخوشی های کوچیک :)
خیلی برف و یخ و سرما مورد پسندم واقعا آفرین این آپشن سرمادوستی خیلی مهمه
ببین وقتی عکسا رو با اون موهای پوش داده میبینم و ابروهای نخی و اون همه آرایش واقعا عرق شرم میریزم
خیلی خوبه دلخوشی داشتن هر اندازه و شکلی, من خیلی ایده ال گرا بودم و همیشه دنبال یه سری چیزای عجیب و متفاوت ولی توی چند سال گذشته شیفت اساسی کردم, داشته باششون و حفظ شون کن خیلی توی زندگی داشتن این خوشی های ریزه میزه کاربرد داره
متن قشنگتون مثل یه فیلم کوتاه من رو برد به نوجوونیتون ،به کافههای پاتوق ،به سردی پاییز و گرمی دستکش و شال گردن،...عجیبه که وقتی بعد از سالها به اون روزا نگاه میکنی میبینی همون آدمی ولی نگاهت، راه رفتنت، لباس پوشیدن و گاهی حرف زدنت ،امیدها و آرزوهات عوض شده. با این وجود یاد اون روزا دلت رو از یه شادی مبهم پر میکنه.
شما, نوشته هاتون و صحبت کردن تون خیلی ظرافت داره و به دلم میشینه. مرسی از این حجم زیبایی که روح تون داره و باعث خوشحالی حال بقیه میشید
آره تفاوت خیلی زیادی وجود داره به یه سری از آدما که نگاه میکنم و باهشون حرف میزنم احساس میکنم این همون کوچولوئه بوده فقط ظاهرش عوض شده و رویکردش به مسائل پخته تر ولی نهایتا همون آدم ولی یه سری شیفت کردن اساسی توی خودم میبینم!
آره قبول دارم از اینکه احساس شادی دارم از اینکه اون تجربه ها رو داشتم حتی از بدترین و تاریک ترین خاطره هام الان خوشحالم هرچند جنس خوشحالی شون متفاوته
منم همهی اینایی که گفتی رو گذروندم ثمر ولی منم دلم براشون تنگ نشد..
آره هیچ وقت آدم اهل نوستالژی بازی نبودم نه اینکه بدم بیاد ولی ضرورتی حس نکردم که بچسبم بهشون و دلتنگ بشم, رفت بذار بره دنبال چی آدم میخواد بره