روح ملافه ای

چند سال قبل توی باشگاه آسیب شدید گردن و کتف داشتم, بعد زانو و کمر; ماه ها درد زیادی رو کشیدم, این باعث شد با وجود اینکه بعدا تصمیم گرفتم قدرتی کار کنم توی یه سری حرکات بیش از حد وسواس به خرج بدم و مدام میترسیدم نکنه دوباره آسیب ببینم, حرکات معکوس رو خیلی دیرتر از بقیه شروع کردم با ترس خیلی زیاد. از جایی که ذهنی شبیه زنجیر دارم و دونه های به هم پیوسته اش رو مدام توی سرم بالا و پایین میکنم, گوش دادن و شنیدن به صدای یه ترس باعث میشه بقیه دونه ها به نوبت بیان بالا. ترس هایی که میتونم روی کاغذ یه دیاگرام دقیق واسشون بکشم از کی و کجا شروع شدن, چه دلایلی داشتن, چه نتایجی داشت و به چه عقب گردهایی منجر شد. تنها راهکاری که تمام این سال ها انتخاب کردم مخفی شدن بود, فکر میکردم اگه شبیه عکس های سه-چهار سالگیم ملافه روی خودم بکشم و راه برم دیده نمیشم و میتونم بدون خطر و ریسک کردن زندگی کنم, فکر میکردم به چشم آسیب زنندگان نمیام, بزرگ شدم و انسان بالغ ولی رویکرد حل مساله رو نه تنها یاد نگرفتم و دنبال یاد گرفتنش هم نرفتم که خود مساله رو هم چشمام رو محکم روی هم فشار دادم تا نبینم و با چشم بسته خواستم آروم از پشت سرش رد بشم! دیشب که توی باشگاه موقع انجام دادن یه حرکت چالشی انقدر انجام دادم تا بتونم درست حرکت رو دربیارم موقع بلند کردن پاها که باید بیاد روی هوا و آروم ببری پشت سر و هم زمان روی سر بلند بشی, درکسری از ثانیه به تمام ترس هام به تمام حمله های عصبی که هر بار فکر میکردم جون سالم درنمی برم فکر میکردم و برای اولین بار چشمام رو باز کردم و بالاخره بعد بیست بار انجامش دادم و موقع بلند شدن یه داد بلند کشیدم! همه زدن زیر خنده و خودمم خنده ام گرفت, ولی من میدونم این داد برای یه حرکت نبود برای کنار زدن دست ترس هایی بود که سال ها چشمام رو گرفته بود و همه جا کنارم بود, راه میرفت, می خندید, گریه میکرد, غذا میخورد, میخوابید, و زندگی میکرد و منم سال ها عادت کرده بودم زندگی رو از بین انگشتاش فقط ببینم. خیلی وقته درک کردم وقتی ترس هات رو کنار میزنی اتفاق خاصی نمی افته, تو به ورژن ارتقا یافته و با توانمندی عجیب و محیرالعقول دست پیدا نمیکنی, فقط یه دریافت حسی بی نهایت آروم کننده ست و انگار لباسی که مدت ها به تنت دوخته شده بود و پوستت شده رو درآوردی و لباس جدید تنت کردی و دوباره بعد چند وقت همین لباس جدید میشه پوستت و دوباره باید از توی اونم دربیای ..


نظرات 3 + ارسال نظر
لیلی دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 21:02

چه قدر قشنگ گفتی. هیچ اتفاقی نمی‌افته. هیچ کدوم از پیش بینی‌های اخلاقیمون رخ نمیدن. باید عین خورشید به همه گرما بدیم تا دلمون آرومتر بشه

خیلی ممنون, چه عبارت خوبی آره واقعا بیشتر وقتا آدم میبینه تنها چیزی که آرومش میکنه گرما به قلب بقیه دادن ست, خیلی راهکارا هست ولی معمولا عمیق ترین نقطه قلبت رو لمس نمیکنن.

نازگل یکشنبه 16 مهر 1402 ساعت 18:38 https://nazzgol.blogsky.com/

نازگل هم داشت امروز عصر در مورد پوست انداختن فکر می کرد

چه فکر پرچالش و در عین حال جذابی م هست

لیمو یکشنبه 16 مهر 1402 ساعت 11:27 https://lemonn.blogsky.com/

چقدر عکسه خوبه. انگار کل پستت رو توی خودش داره :))
+ من تقریبا ترسوام اما دو سه سالیه از الاغ شیطون پیاده شدم و سعی میکنم اون مسابقه اصلیه رو بدم حتی اگر گند بزنم. شعارم هم اینه: مگه چندبار انجامش دادم که توقع دارم خوب باشه؟ هرچی شد، شد.

آره خودمم دوسش دارم عاشق تصویرگری ام
این حرفت منو یاد یه کسی انداخت که خیلی واسم عزیز بود همیشه میگفت از خر شیطون بیا پایین دیگه! حرفت یه عالمه خاطره آورد بالا
کار درستی میکنی و دقیقا همینه توی خیلی چیزا فقط آزمون و خطا بهت کمک میکنه ابعادش رو دربیاری و موفق بشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد