اسم بعضی بازی ها, بازی های مقدماتی که دوتا تیم خودشون رو آماده کنن برای بازی اصلی. وقتی تا حالا غذایی رو درست نکردی قطعا دفعه اول برای مهمون غریبه درست نمیکنی و هنرت رو به معرض نمایش عموم نمیذاری و چندباری گندکاری حسابی راه میندازی تا دستت بیاد. آرایشگری که مو کوتاه کردن یا رنگ کردن یاد میگیره بعد چند جلسه نمیره جایی باز کنه و مشتری قبول کنه و اول هزار بار مهارت نداشته اش رو سر دوست و فامیل خودش پیاده میکنه. رانندگی کردن که میخوای یاد بگیری بعد چند جلسه نمیری ماشین بخری و بندازی توی اتوبان و بگی بزن که رفتیم و ... این مثال ها تا بینهایت ادامه دارن.
بیشتر شبا که میخوام بخوابم وقتی به کارای طول روز فکر میکنم وقتی به کارای طول هفته و ماه و سال های گذشته فکر میکنم میبینم جوری زندگی کردم و اومدم جلو انگار هنوز بازی مقدماتی است, انگار هر روز دارم امتحان میکنم ببینم غذا چیش زیاد شد چیش کم شده, انگار هنوز جای اینکه رنگ موی طرف رو مثلا پلاتینی ژورنالی دربیارم زدم زرد قناری کردم, انگار هنوز توی ذهنم مثل اون موقع ها تمرین راننگی میکنم و دونه دونه همه چیز رو قبل روشن کردن چک میکنم. تمام روزا و هفته ها و ماه ها و سال ها داره میگذره و گذشت, به چشم من هنوز دست گرمی بوده, هنوز منتظرم بازی اصلی, غذای اصلی, آرایش اصلی, و رانندگی اصلی رو برم انجام بدم!
اخ اخ
دلم می خواست منم از مرحله دست گرمی بیام بیرون و وارد بازی اصلی بشم.
هنوز که هنوزه خیلی از کارهایی که دوست داشتم انجام بدم حتی به مرحله دست گرمی هم نرسیده.
نوجوان های الان و می بینم بهشون غبطه می خورم از تصمیم هایی که می گیرن بدون اینکه به فکر این باشن که قرار چی بشه و به قول تو سوار ماشین می شن قبل از اینکه بعد از سالها همه چی و چک کن و توی ذهنشون مرور کنن
بعد می دونی از اون طرف هر یه روزی که میگذره انگار ده سال داره می گذره! قبلا زمان که میگذشت نه مهم بود نه به چشمم می اومد الان انگار روی دور تند گذاشته شده همه چیزو هر روز آدم نگاه میکنه میبینه اینجایی که هست اونجایی که میخواسته نیست! کارایی که دنبالش بوده اینا نیست! خودتم که اصلا اونی نیستی که خودت میخواستی
ترکیب تمام اینا باهم وحشت زده میکنه آدم رو
انگار همیشه آماده مون کردن برای یک چیز عجیب، واقعی و خوب. هی منتظریم بیاد و بشه :))
دقیقااااا دقیقااا همیشه منتظر و چشم به راه که اون اتفاق خوب بیفته! حالا چیه معلومم نیس کسی ام نمی دونه
گمونم شما تنها نباشی و خیلیامون این حس رو داشتیم، داریم و خواهیم داشت...
و
درخت ها زمین را محکم میکنند
و امید ما را
بله امید که اگه نباشی برای دقیقه بعد هم آدم انگیزه تکون دادن انگشت دست و پاش رو هم نداره
امیدوارم در آن لحظه که تاریکیِ مطلق اطرافت را گرفته، چراغهایی روشن شود و اطرافت به طرز باورنکردنی روشن شود.
امیدوارم جرات کنی که یکبار برای همیشه، تکلیف برخی چیزها را با خودشان و با خودت روشن کنی.
اگر سالهاست که حسی را و تصمیمی را در خودتان میکُشید، اجازه دهید که پرواز کند.
برخی پروندهها را ببندید و برخی را باز کنید. به برخی افراد بیشتر نزدیک شوید و از برخی، بیشتر دور شوید.
به قول محمدرضا شعبانعلی، "کیفیت و عمق یک رابطه را، تعداد سالهایی که از آن گذشته، تعیین نمیکند.
بلکه تعداد سالهایی که برای آیندهاش پیشبینی میکنیم، تعیین میکند."
فکر میکنم لازم باشد که یکبار هم که شده، رابطههایمان را با این دید نگاه کنیم.
رابطهی من با کارم.
رابطهی من با دوستم.
رابطهی من با عشقم.
و به قول اندرو متیوس٬ "درد و رنج، اجتنابناپذیر است اما بدبختی را خودت انتخاب میکنی."
#بهداد_مبینی
ممنون دلنشین و آرامش بخش بود
«اگر بقای زندگانی مربوط به نتایج مستحسنهی متعاقب به هم باشد، زندگی من بالعکس عبارت از مقدماتیست که خیلی به ندرت به نتیجه میرسد.»
نیما یوشیج هم یک شبی توی اتاقش به این موضوع فکر کرده، اول کمی ناامید شده، اما بعد با نوشتن اینها احساس بهتری پیدا کرده؛ مثل تو.
چند بار خوندمش چقد به دلم نشست, مخصوصا اینکه همون مقدمات هم به ندرت به نتیجه میرسه خیلی خوب بود. بیشتر وقتا نوشته هات و نظراتت یه تلنگر یا یه زاویه متفاوتی داره که ذهنم لذت میبره.
آدم احساس سبکی میکنه یه آدم درست و حسابی همین احساس رو تجربه کرده تفاوتمون اینجاست یه جمله گفته و تموم منم خودمو هزارتا پیچ و تاب دادم که منظور رو برسونم