ای جان تو بیا اگر نخواهی ترسید/ ور می ترسی کار تو هم نیست برو

بعد حرف زدن با ف زنگ زدم جایی که باید خبر مهمی رو می گرفتم, بنا به عادت همیشه وقتایی که قراره کار مهم یا پر استرسی انجام بدم یا پیگیری چیزی که ارتباط تنگاتنگ با اعصاب داره رو بگیرم چند روز زمان لازم دارم برای آماده کردن خودم. امروز وقتش بود, تماس کوتاه, سرد با اکو شدن صدای خودم که ازش متنفرم بود و نهایتا منفی بود. گوشی رو قطع کردم و اشکایی که مدام طناب می اندازم دور دست و پاشون که راه نیفتند ناخواسته ریخته شدن. پشت بندش بنا به رسم اینکه ناراحتی و غم و بدبختی خاصیت دومینویی داره و تقه زدن به یکی بقیه رو هم می ریزه همه چیز توی ذهنم شروع کرد به افتادن. تمام تلاش هایی که همیشه با هر حالی خودم رو مجبور به انجام دادنشون کردم, لذت هایی که انقدر انداختم عقب که دیگه مایه خستگی اند نه لذت, تمام شب و روزهایی که با استرس گذشته و میگذره برای چیزی که شدنش هم دیگه بار مثبتی نداره. تمام اضطراب ها  و حرفایی که سال های سال یکه و تنها باید حلشون میکردم و هیچ وقت کسی نبود که وجودش و حرف هاش قلبم رو گرم کنه. تمام وقت هایی که باید برای نگه داشتن آرامش خانواده نیشم رو باز نگه میداشتم و اوضاع رو عادی نشون میدادم.. به تمام تلاش های احمقانه یی که برای نگه داشتن هایی که حالا هیچ کدومشون نیستن فکر کردم و اینکه از دست دادن هر کدوم چه بار روانی سنگینی برایم داشت در صورتی که متقابلا برای اون ها شبیه این بود که رفتن سینما و فیلم تموم شده و حالا باید برگردن خونه! جالب اینجاست که تازگی ها مدام احساس میکنم حتی شدن چیزهایی که سال ها دنبالشون کردم ذره یی اهمیت نداره و از ریشه هیچ کدوم رو نمیخوام, اصلا ریشه یی نمیخوام. میخوام پاهام رو توی هوا تکون بدم و راه برم. انگار تا الان زندگیم شبیه پازلی بوده که جای نگاه کردن به شکل اصلی و گذاشتن قطعه های درست هر تکه رو به زور جایی جا داده ام و الان که نگاه میکنم خورشیدش پایین صفحه ست, خونه توی آسمون, درختاش پرواز میکنن, آدم هاش جای ابرا رو گرفتن! و انگار نگه داشتن تمام بی نظمی ها و سختی ها و حماقت ها و دل دادن ها و دل بریدن ها و گذشتن ها و خواستن و نخواستن ها روی نقطه تعادل تنها کاری بوده که درست انجام شده!

نظرات 11 + ارسال نظر
نازگل جمعه 7 مهر 1402 ساعت 18:14 https://nazzgol.blogsky.com/

سلام ثمر جانم چند روزه کلا دارم به مهاجرت فکر می کنم. برام تازگی داره. چون اصلا قبلا برای خودم پیش نیومده بود. شما ایران نباشی گمونم درسته؟
چند نفر هستن اطرافم که می تونم پیگیری کنم خب مهم خودمم که چی بخوام و شرایطم چطور باشه. دوست داشتم از شما بپرسم.
اگه دلتون خواست دوست دارم ازش برام بگین تا حدودی تو وبلاگ خودم ممنون میشم
:)

سلام نازگل عزیز, یه سری اطلاعات کلی توی خصوصی واستون فرستادم اونجا رو چک کنید امیدوارم مسیر هموار و کم چالشی داشته باشید.

فاطمه پنج‌شنبه 6 مهر 1402 ساعت 23:10

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
نوشتت این شعر و یادم انداخت و مطمئنم اگه تویی که این روزاهارو خیلی قوی می گذرونی و می شینیم می گیم، اااااا دیدی این بود حکمتش

دوتا مصرع اخر دقیقا چیزی بود که ماه هاست ذهنم درگیرش شده, خیلی واسم جالب بود این به ذهنت رسیده
من به قربوووون جون شما و مشتاق اومدن اون روزم

نازگل چهارشنبه 5 مهر 1402 ساعت 18:57

برای تجدید قوا قشنگ ترین عوامل براتون جور میشن ان شاءالله، باشه؟ قلبتون آروم :)
+دوباره می نویسمش براتون

ممنون نازگل عزیز برای حس خوب و دلگرمی تون

نازگل چهارشنبه 5 مهر 1402 ساعت 14:26 https://nazzgol.blogsky.com/

پرده‌پرده آن قدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویشِ خویشِ من مرا و هرچه من‌ها بود سوخت
کُشتم آن خویش و ز خاکش پروریدم خویش را
خویشِ خویشِ من هم اینک از درِ صلح آمده است
بس که گوش از غیر (خلق) بستم تا شنیدم خویش را

معینی کرمانشاهی

دیروز چندجا دیدم و شنیدمش انگار واسه من بودش گفتم برای شما هم بذارمش

چه جالب اینو یه خانمی که صدای خیلی جذابی داره خونده بود فکر کنم. چند وقت پیش دیدم و چقد از شعرش خوشم اومد
مرسی چقد کیف کردم از خوندنش معرکه و به جا بود چقدر

نازگل چهارشنبه 5 مهر 1402 ساعت 14:20 https://nazzgol.blogsky.com/

منظورم این بود کامنتای بقیه اگه شعر نبود تایید نشههههه:))))

وای ببخشید من اصلا متوجه نشدم فقط تایید نشه رو دیدم, عذرخواهم زیاد

لیمو چهارشنبه 5 مهر 1402 ساعت 11:12 https://lemonn.blogsky.com/

الهی بگردم که انقدر غم توی کلامته. من خودم جواب خود لجبازم رو میدم : تا ابد. تا وقتی زنده ای. حالا که فهمیدی برو صبر کن هی نیا غر بزن.
+ حالت خوب شه ثمرجونم

قربووون جونت ماشالله تجارب زیادی کسب کردم تو زندگی, چیزی نیس دنبال راه حل ام بالاخره پشت این دنیا سوار میشم و چیزی که میخوام میشه
مرررسی تو قشنگ حال خوب کن منی

نازگل سه‌شنبه 4 مهر 1402 ساعت 19:20 https://nazzgol.blogsky.com/

کار همواره با درون است
مرهم تموم دردهاست این جمله که جایی جز درون خودمون دنبال راه حلش نباید بگردیم. نیاز به هیچ کس نداریم و این قوت قلب میده بهمون. گاهی حس می کنم تلاقی بعضی شرایط ها با هم در اوج تفاوت درس قشنگی داره
مثلا یه سال و روز و ماهی ما تو اوج سختی گیر افتادیم و راه خلاصی نمی بینیم انگار... و دقیقا یه آدم نزدیکی تو اوج خوشبختیشه اون تاریخ... این نشون میده قطعا ما هم یه سال و روز و ماهی تو اوج شادی بودیم و اون همین حس رو داشته تجربه می کرده و شاید ما بیخبر بودیم...
دائما یکسان نباشد حال دوران... ولی نمیشه غم نخورد همچنان :) باید صبوری کرد و کم تر غم خورد... درسته؟
راستی کی کجای دنیا می تونه ادعا کنه تعادل رو تونسته طبق اصول و قواعد مورد تایید آدما کاملا برقرار کنه؟ قطعا نباید خودمون دیگه سخت بگیریم به خودمون...

آره قطعا همین طوره که راه حلش توی خود آدمه. گاهی اوقات انقدر خودت در خودت غور و تفحص کردی و از طرف دیگه خودت رو مصرف کردی توی جریانای مختلف نیاز به عوامل و محرک بیرونی برای تجدید قوا داری.
آره هیچ نسخه دقیقی برای تعادل نیست من جزو ایده ال گراهام

نازگل سه‌شنبه 4 مهر 1402 ساعت 19:13 https://nazzgol.blogsky.com/

کامنت پست قبلی نرسیده؟ :)

چرا دیدم گفتید تایید نکنم منم نکردم

لیمو سه‌شنبه 4 مهر 1402 ساعت 10:36 https://lemonn.blogsky.com/

ثمر جانم چقدر معنی توی همین رباعیه. ای دل اگرت طاقت غم نیست برو ... ولی خب به قول سعدی این جور که می‌ بریم تا کی، وین صبر که می‌کنیم تا چند؟
هر لحظه به سر درآیدم دود، فریاد و جزع نمی‌کند سود
واقعا دیگه داره از سرم دود درمیاد :))) کاش یکی بیاد بگه دقیقا چقدر باید طاقت داشته باشیم و تا کی صبر کنیم.

میخواستم یه چیزی بهت بگم ولی الان توان و انرژی پربار جواب دادن ندارم
من خیلی خودمو صبور میدیدم چون نتیجه هول هولکی بودنم دیدم ولی اصلا چیزی ندارم بگم در جواب تا کی و کجا باید صبور بود
مواظب خودت باش

لیلی دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 22:36 http://lostinwonderland.blogsky.com

برای رسیدن باید برید. گاهی رها شدن از همه بندهای عاریتی و معلق شدن در بی‌کرانگی هستی تنها راهه. من هم مطمئنم که مقصود از زندگی رو درست درک نکردیم ...

دقیقاا یاد نگرفتم به موقع رها کنم, با اینکه اهل وابستگی نیستم ولی یه چیزای خیلی محدودی رو حاضر نبودم هیچ وقت بذارم کنار و با دندون نگه داشتم که نتیجه شد هیچ
نه واقعا من شخصا خیلی نفهمیدم همش دنبال توهم ذهنم رفتم نه معنی زندگی حقیقی

سیما دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 16:42 https://dudaimborns.blogsky.com/

چهار خط آخر... هم‌چنین تنها کاری بوده که از دستت بر میومده، اینا محدوده‌ی تنگ اختیارات ماست که تو به درستی ازشون آگاهی. باقی موارد، کلی عامل خارجی همراه خودشون دارن، ما فقط میتونیم بشینیم، صبورانه منتظر نتیجه باشیم و خیلی امیدوار هم نباشیم.
امیدوارم یه سالاد خوش‌ رنگ و لعاب دیگه، یا طرحی که ماهرانه از پس کشیدنش برمیای، حالتو عوض کنه.

سیمای عزیزم
متاسفانه خیلی کارای بیشتر برمی اومده ولی نکردم به موقعش, همیشه م محدودیت اختبارات نیس جایی که نباید تسلیم میشدم شدم گرچه الان کاری نمیشه کرد. باید برم دنبال پلن بعد
استخونام از صبر پوکید اگه بگم چقدر برای یه چیزایی صبر کردم
قربونت :-* اره سالادم خوبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد