جمع بیست نفره یی داریم که تمام مدت به شوخی و خنده و قهقه های بلند میگذره, در مورد رنگ مو, بوتاکس, ناخن, انواع و اقسام رژیم, کی آخرین بار چه رفتاری داشت, شوهر اون چطوریه, کی طلاق گرفت, کی دو قلو به دنیا آورد, کدوم رستوران چیش بهتره, قهوه کجا طعمش خوب بوده, آخرین سفری که رفتی کجا بوده, تعطیلات بعدی قرار چه کار کنیم, فلانی چرا قیافه میگیره, اون خانم ماشینش پورش بود ولی به قیافه ش نمیاد, اون یکی با کیف دیور میاد خوش به حالش و موضوعات مشابه. بعد چندین سال هیچ کسی اون کس دیگه رو نمی شناسه و تنها چیزی که ازش میدونه شماره موبایلش و اسمش هست, هیچ کسی نمیگه چرا رنگت پریده, خیلی تازگیا سرحال نیستی, دوست داری حرف بزنی, همه چیز روبراهه, فلان آهنگ منو یاد تو انداخت, دلم چند وقته واست تنگ بود, وقت کردی بیا باهم حرف بزنیم, بیشتر مواظب خودت باش, حواست به خودت باشه
امروز تولد سوپرایزی یکی از بچه ها بود, بعد چهار هفته هماهنگی پی در پی و چه کارایی انجام بدیم و کادو چی باشه گذشت تا رسید به امشب. سه ساعت و ده دقیقه فقط با صدای بلند خندیدم و رقصیدم و کلی همه از حرفام خندیدن, دو-سه تا چنگال کیک شکلاتی رو به زور چندتا قلپ بزرگ چایی قورت دادم چون نمیتونم شیرینی بخورم و از اینکه مدام باید توضیح بدم من نمیتونم بخورم و به جان خودم و جان عزیز شما کلاس نیست و رژیم هم نیستم خسته شدم. همه از اینکه چقدر خوبه انقدر پر انرژی هستی گفتن, مرجان به شوخی میگه بیا بزنیم تو کار گرفتن مراسم و مجالس شادی تو برای این کار خیلی خوبی!
بیرون هوا سرد خوشایندی شده, حتی اگه سرد ناخوشایند هم بود دوست داشتم. میام بیرون و شبیه بستنی که از وسط مُرداد روی صندلی جلو ماشین برداری بذاریش توی فریزر حالم جا میاد; فکر میکنم من به چی میخندیدم که عضلات صورتم درد میکنه, ولی یادم نمیاد! تا موقعی که برسم پیش بچه ها نزدیک بود برگردم انقدر که این روزا در آن واحد ذهنم چندتا درگیری فکری بی راه درو و بدون گریز داره که ددلاین مشخص دارن و باید زودتر تکلیف شون معلوم شه و احساس میکنم تارهای اعصابم کشیده شده. وسط پیاده رو می ایستم و به ماه نگاه میکنم, بزرگ ترین نقطه جذابیت آسمون که دیدنش آشوب درونیم رو آروم میکنه, دو سه نفر بهم نگاه میکنن و برمی گردن به آسمون هم نگاه میکنن و وقتی می بینن توی آسمون خبری نیست که باب میل باشه سر تاسف واسم تکون میدن. نیم ساعت پیاده میرم و از صدای جیغ و داد و حرفایی که نمی دونم از کجا و چطوری می تونم در لحظه تولیدشون کنم مغزم درد گرفته, یادم میاد من اینطوری نرفته بودم یه چیزی نیست! یادم می افته آره ماشین رو جا گذاشتم و دوباره برمیگردم! یاد حرف مامانم می افتم: خودت رو جا نذاری یه وقت!
نمی دونه خیلی سال پیش جاش گذاشتم ..
لوس که هستم و متاسفانه بهش اذعان دارم. ممنون که خوبی.
بعد توی این پروسه ی هضم و ببخشید دفع ناراحتی گاها تا نزدیکی های پارگی رفتم.
بله دقیقا همین امروز مچ خودم رو سر این قضیه گرفتم. اینطوری ام که فلانی من رو ناراحت کرد دو قطره اشک هم ریختم، باشه نباید بذارم بفهمه انقدر ضعیفم. به روی خودم نمیارم که فکر کنه برام مهم نبوده.
می دونی از یه نظر کاملا کار درستی میکنی که نشون نمیدی اونم توی دوره زمونه یی که تعداد آدمای ضربه زن و فرصت طلب خیلیییی خیلی زیاده یعنی منتظرن با کوچیک ترین نقطه ضعفت لهت کنن! ولی یه جایی تو رشد میکنی و این سطح برخوردا جای پارگی واست فان میشه و به چشم زنگ تفریح نگاهش میکنی, این آدما در همون سطح و پایین تر می مونن دیگه تمام توان و تلاشش رو جمع کنه هم کاری از پیش نمیبره, انگار مورچه بیاد فیل رو بشگون بگیره!
حالا بذار خودم رو واست لوس کنم. همچنین سلامت هم نیستم ها فقط مثلا داستان اینطوریه: به جای اینکه تیر به چشمهای اسفندیار بخوره خط رو خط شده خورده به آشیل پاش. از یه طرف زخم کاری و مهلکی دیده میشه که میتونه کشنده باشه از طرفی میگن بابا این بقیه رو میکشه تو رو نه. پاشو پاشو کاریت نیست.
لوس هم بشی من دوست دارم
خیلی ادبیاتت مورد علاقه مه, آخه خط رو خط 
الان موندم بخندم یا جدی بگیرم
ولی جدی من حس میکنم خودتو هیچ وقت نمیخوای ضعیف و از پا افتاده نشون بدی این خیلی ام ویژگی خوبیه برای همین ظاهرت و رفتارت چون نشون نمیده بقیه میگن چیزیت نیس. من نمیتونم تز بدم ولی میدونم آدم یه جاهایی میرسه توی مسیرش که ترجیحش اینه نقاط ضعف و قوتش باهم دیده بشه و دیگه احساس ترس و عدم امنیت از نشون دادن دردات نداری, پس دل قوی دار
سالها ناخواسته نقش کسی و تو دورهمی ها داشتم که یخ مجلس و آب کنه. انگار یه حس امنیت و دوست داشته شدن و برای من داشت.
اما الان به حس خودم اهمیت می دم و دلم نمی خواد به زور آدم دوست داشتنی باشم.
آره کاملا این حس رو درک میکنم آدم تایید و توجه میگیره و خوشاینده
کاملا درک میکنم منظورت رو از این دوست داشتن زوری و به هیچ عنوان منکر اهمیت دادن به خود نیستم و اولین اولویت زندگی واسم ولی میدونی چی میخوام بگم الان یه جایی ام که احساس میکنم باید یه تعادل و مرکز ثقل این وسط بین دو حالت وجود داشته باشه. من سال ها فقط وقت گذاشتم روی خودم و الان احساس میکنم با درنظرگرفتن اینکه اولین اولویتت باید خودت و روانت و جسمت باشه ولی خیلی مهمه یه تعادل پیدا کنی بین ارتباط های بیرونی و اهمیت دادن به خودت و مرزگذاری داشته باشی. صد در صد روی یه طرف این وزنه بودن به نظرم درست نیست دیگه
حالا از حق نگذریم دیشب ارگانهای بدنم با پرچم قرمز اومدن برای آشتی کنون. پی ام اس رو بردن مدتی از هم دور باشیم درباره کارامون و زندگیمون فکر کنیم. در نتیجه الان حس بهتری دارم. فکر کنم خون توی رگهام داره قلب و اینا رو پر میکنه. اگر کسی کارش رو مختل نکنه با همین فرمون به رستگاری میرسم.
❤️
:)) خوشحال شدم بهتر شدی و هفت خان رو به سلامت رد کردی, pms ما رو تا حالا که نکشته ولی قوی ترمون میکنه قطعا! لامصب دنیا رو می لرزونه واست یه هفته قبلش. همین طوری مستقیم بری تا رستگاری کنارش منم سوار کن
من رو یه مدت به عنوان مجلس گرم کن واقعا دعوت میکردن و حتی جمله : ما روی تو حساب کرده بودیم برای شلوغ کاری! رو علنا به کار میبردن. بصورت عجیب غریبی بین غریبه ترین آدمها هم سریع با همه آشنا میشم و میگم و میخندم و میرقصم اما از درون ترکیدم، پوکیدم، خالی ام. حس میکنم با قاشق توی قلبم و مغزم رو خالی کردن. یه فضای خالی گنده وجود داره که صدا توش اکو میشه :)
آره من همیشه در مورد تو حدس میزدم این خصوصیت رو داری و بهت میاد گرم میگیری ولی من همیشه شبیه ملکه قلب یخی بودم.
از گفتن اینکه درونت چی میگذره با تمام وجودم امیدوارم موقتی باشه امیدوارم اگه خیلی وقته درگیر این حسایی التیام پیدا کنه جانک من. ما رو تو خیلی حساب کردیما حواست به خودت باشه
آخرین باری که به همچین جمعی دعوت شدم فکر کنم حدود سال ۹۰ بود، بس که وصله ناجور بودم و مجبور بودم تمام مدت سکوت کنم یا الکی سر تکان بدم و تایید کنم. خوشبختانه همه دود شدن و پراکنده هر کدوم یه گوشه دنیا. راستی چه لذتی داره که آدم شیرینی دلش نخواد.کاش من این جوری بودم. یکی از اونایی که با دیدن ماه تو دلش جزر و مد میشه منم. گاهی زیباییش خیال انگیزه به خصوص تو حال و هوای بهار و پاییز.مردم در مورد ارزشهای زندگی در اشتباهند. نمیدونن که همین زیباییها آدم رو زنده نگه میداره.
لیلی جان من همه عمرم اینطوری زندگی کردم یه جاهایی خودخواسته یه جاهایی برای افسردگی و توان کم برقراری ارتباط. سکوتی که ازش میگید یا سر تکون دادن رو خوب یاد دارم و دقیقا همین جمعی که ازش گفتم تا چند سال قبل بهم میگفتن متکبر و ازخودراضی! ولی توی دو-سه سال گذشته میبینم ارتباط با نزدیک ترین کسایی که من روشون حساب میکردم هم راضی کننده نیست دنیاها خیلی فرق کرده و شیوه مو عوض کردم. نمی دونم نهایتا رسیدم به اینکه خودم و دنیام رو از ارتباطاتت بیرونی جدا کنم.
یه احساس پر رمز و رازی داره که خوشاینده و دقیقا خیال انگیزه. آره الان ارزش ها از ریشه کنده شده روی چیزای دیگه یی ساخته شده
اگه از خوردنش لذت میبرید چه اشکالی داره؟! مگه چقدر دامنه لذت های ما زیاده که بخوایم ازش چیزی رو حذف کنیم!
چه خوب که از ماه لذت میبرید
پایان بند اول خندیدمممم :)))
همیشه که نباید دنبال دلیل گشت حتما دلتون خنده می خواست!
کیه که دلش با دیدن ماه تو آسمون نرفته باشه؟ من اغلب تو پیاده رو که قدم می زنم سرم رو بالا می گیرم و با خدا حرف می زنم. مخصوصا وقتی از بین شاخ و برگ درختا یه تیکه از ابرا مشخصه شکرگزاری با چشمات خیلی دلچسبه
اون جایی که جا گذاشتین خودتون رو میشه برگردین و برش دارین دوباره. اگر دلتون بخواد... دلتون می خواد؟
من هم به شدت احساس می کنم سر موضوعی تارهای اعصابم کشیده شده و دیگه فقط خدا باید کمک کنه بگذرم ازش...
نه خنده با دلیل و بی دلیل خوبه ولی من بیشتر از هر وقتی نیاز به خنده با دلیل دارم.
منم عاااشق ماهم از نگاه کردن بهش سیر نمیشم و واقعا دلچسبه
نه به هیچ عنوان اون خودم رو حتی سر سوزنش رو نمیخوام! یه وقتایی مثل الان و با این اتفاقات یادش می افتم ولی اون چیزی که میخوام ورژنی از خودم که دورنماش رو فقط دارم میبینم.
امیدوارم بهترین راه حل ممکن وقتی انتظارش رو ندارید به ذهنتون برسه