"گسستگی" و "تجزیه شدن خود" اولی مصطلح تر و عمومی تر و دومی تخصصی; فرد توی موقعیتای مختلف حضور فیزیکی صرفا داره بدون حضور ذهنی. یه محیط ایزوله شده تخیلی درست میکنه و خودش رو داخل اون قرار میده برای محافظت کردن از خودش و کمتر آسیب دیدن, من از هفت سالگی این کارو یاد گرفتم, بدون اینکه راجع به این موضوع چیزی بدونم, یه حباب بزرگ رنگی درست میکردم و خودم را پرت میکردم داخلش و صداهای بیرون قطع میشد, همه چیز آروم میشد و حالم رو خوب میکرد. کم کم با تجربه یاد گرفتم چه قابلیتایی داره و چیزایی که دوست داشتم را مینداختم داخل حبابم. حالا خیلی از خاطره ها رو یادم نمیاد, خیلی از چیزایی که بقیه تعریف میکنن من با اینکه توی اون موقعیت بودم, لبخند زدم, کلی حرف زدم, عکس گرفتیم و خوش گذشته ولی سر سوزنی چیزی توی ذهنم نیست! از طرف دیگه خاطره هایی که دوست داشتم و توی ذهنم مونده انگار مال من نیست انگار دستکاری شده است! انقدر که مرورشون کردم چیزی اضافه کردم و از این طرف اون طرفش کات کردم که نمیدونم اصلش چی بوده! مال کی بوده! وقتی مرور میکنم واسم دیگه چیزی آشنا نیست. توی چهار-پنج ماهه گذشته انقدر تقه زدم به این حباب که بعد سال ها شکست, حالا دیگه نه توی اون حبابی که اندازه یه دنیا بزرگش کرده بودم و داخلش زندگی میکردم هستم نه چیزی که دور و اطرافم میبینم حس مانوس بودن واطمینان بهم میده.
خوب می نویسی
ممنون
*صورت مسئله مورد نظر خود را، با کلمات مثبت، بنویسید---خودش نصف راه حل، است.
واقعا ده سال ازم بزرگتری؟؟!
آره ببین کتاب رو یه جوری میخوندم که همه چیز فراموشم میشد انگار اونجام. وقتی کتاب تموم میشد، زندگی ناقص میشد. از یه جایی یهو می آوردنم یه جای دیگه. الان واقعا حبابم خالی و ساکته. خلأ و فضای آزاد.
+ یه چیزی یادم اومد. چندسال پیش یه روش تراپی برای کمرنگ کردن خاطرات بد خوندم که همین کاری بود که میگی. میگفت خاطرات رو توی ذهنتون تحریف کنید، بهش چیزی اضافه کنین یا ازش کم کنین. شبیه یه فیلم از آخر به اول پخش کنین و کوچیکش کنین. بعد یه مدت ناخودآگاه دیگه مثل قبل آزارتون نمیده و تغییر میکنه. برای من روی چندتا خاطره جواب داد :))
بله که هستم از این به بعد اول تو باید سلام کنی
منبع تجربه ام بیا تا دیر نشده استفاده کن
منم توی یه مقطعی این تجربه رو داشتم دیوونه وار میخوندم, میخوندم که یادم بره که نباشم مهم نبود چی فقط خوندن مهم بود.
جدی ؟! چه جالب اینو تا حالا نشنیده بودم. من دو-سه سال چیز خاصی توی ذهنم نیست انقدر زدم دونه به دونه همه رو ترکوندنم ولی این کارو خیلی خیلی انجام دادم, تحریف کردن. آره الان که میگی میبینم برای منم جواب داده وقتی برمیگردم نگاه میکنم یه شکل اجق وجق میبینم نه خاطره
حیرتم از این بود که این همه سال داشتمش ولی نمیشناختمش
میدونی من از این خیالم راحت میشه که آدمای آنرمالی که یه عمری فکر میکردیم هستیم و بقیه گفتن هستیم نیستیم, اینکه تمام این تجربه ها و دست و پنجه نرم کردنا یه سری فعل و انفعالات مغزی توی واکنش به شرایط بیرونی بوده که سیستم بدن برای دفاع درنظر گرفته و سالهاست دارن روش تحقیق میکنن, حس غیرعادی بودن و مستاصل بودنم کمتر میشه
ببین چرا حس کردی حبابی که میگی رو نمیشناسم؟
اتفاقا من هم دارمش و حتی هنوز هم آگاهانه حفظش میکنم
حالا نمیدونم مورد حاد روانی محسوب میشم یا نه، ولی هنوز نیاز پیدا نکردهم بششکنمش. اتفاقا از اینکه منو از دنیای واقعی جدا میکنه خوشحالم. رنج دنیای واقعی فراتر از تحملمه. این حباب کمکم میکنه فرو نپاشم.
فکر کردم فقط من دارم, اینکه با آگاهی میتونی ازش استفاده کنی یه مزیت بزرگه. من کنترل کردنش از دستم دررفته بود و چون علاقه دارم بزنم بکوبونم از نو بسازم انقدر مشت کوبیدم که متلاشی بشه.
میفهمم چی میگی هر کدوم بنا به شرایط خاصی که داخلش هستیم رویکردای متفاوت داریم شاید منم جای تو میذاشتن همین کارو میکردم ولی یه نقطه رسیدم که احساس خطر کردم از جایی که توی ذهنم باشه و بیشتر خوش بگذره و غیرواقعیه هم ترسیدم هم خسته شدم
واحیرتا
چیزی که گفتی برام خیلی تازه بود.
حالا چرا باید بزنیم بشکنیمش؟
یالوم میگه به شاگردام گفته ام اگه چیز بهتری ندارید که جایگزین مکانیسم دفاعی مریضتون بکنید، الکی حالت قبلی رو از بین نبرید
من فکر کردم همه تجربه ش کردن الان حس جاندار عجیب الخلقه کردم:)) بهش جدایی ذهن از بدنم میگن, توی هر شرایطی ازش استفاده میکنن و رنج گسترده داره حتی زمانی که تو داری کارای روتین زندگی رو میکنی ولی جای دیگه هستی و حواست نیست شاملش میشه ولی کلا وقتی کسی تروماهای کودکی داره این اتفاق واسش وسیع تر و بیشتر می افته.
چرا باید بشکنی چونکه کم کم جای دنیای ذهن با واقعیت عوض میشه یعنی من خیلی پیش اومده احساس کردم این چیزایی که الان تجربه میکنم واقعی نیس! این خیلی روی همه چیز تاثیر میذاره
با احترام به تو و جناب یالوم من فکر میکنم این کار فقط توی موارد خیلی حاد روانی باید انجام بشه چون شدت فرو رفتن طرف خیلی زیاده ولی توی حالتای دیگه باید بشکنی بیای بیرون وگرنه انطباق پذیریتو با بیرون از دست میدی
اوه نه من هنوزم نمیتونم حبابم رو بشکنم. بعد چون اوایل بچه بودم و برام سخت بود درست کردنش؛ به جاش کتاب میخوندم. وقتی کتاب دستم بود انگار توی یه دنیای دیگه بودم، صدام میزدن نمیشنیدم. تا صبح توی کتاب غرق بودم و نمیخوابیدم.توی مسافرت، دورهمی، تنهایی و... الان حبابه شکلش عوض شده. انگار یه اتاق خالیه با دیوارهای سفید یا حتی بیرنگ. یه خالی محض. فرار میکنم اونجا :)
از جایی که ده سال ازت بزرگترم کاملا طبیعی که هنوز نشکستیش و ازش بیرون نیومدی نگرانش نباش

آره کتاب خوندنم یه نوع واکنش سیستم دفاعی بدن برای مواجه با چیزایی که نمیخواد ببینه یا قبول کنه البته هر نوع خوندنی فکر نمیکنم شاملش باشه دقیقا مدلی که طرف میدونه برای رفتن یه جای دیگه داره ازش استفاده میکنه و خلاقیت ذهنی بالا توی تصویرسازی داره.
چقد این چیزی که در مورد الانت گفتی عجیب بود اصلا تجربه اینو ندارم انقدر همیشه شلوغ بازی کردم این واسم عجیب بود