دایره های خالی

زمانی بود که دنبال دلیل و چراهای زندگیم میگشتم, خودم رو به آب و آتیش میزدم و سرم رو توی هر راهی می بردم که بفهمم و بدونم چرا! همه چیز در تمام زمینه ها جای سوال داشت, ندونستن ها آزاردهنده بود. وقتی دیدم نمی فهمم کم کم حفره های خالی توی خودم پیدا کردم که نه تنها لمس کردن شون که دیدن شون وحشت زده ام میکرد هر حرفی هر ارتباطی هر چیز با ربط و بی ربطی یادآوری تیکه های خالی ام بود و با قدرت فشره شون میکرد, کم کم یاد گرفتم با راه های مخرب پُرشون کنم و خودم رو می بردم توی جاده های انحرافی بی سر و ته که از ذهنم موقتی بیرون برن, شبیه این بود که عزیزترین و با ارزش ترین ظرف خونه ت رو با زباله و آشغال پر کنی! فقط پُر کردم بدون نگاه کردن.بعد حالم بهم خورد و خسته شدم و رها کردم.

الان جواب تک تک چراها رو میدونم, دلیل خیلی از اتفاقات, حادثه ها, رفتارا, حرکات و افکار رو در لحظه بدون ذره یی جستجو درک میکنم, حالا حتی اگه نخوام ببینم میبینم! ولی چقدر این دونستن و درک کردن دلگیرم میکنه, چقدر آدمایی که مهم بودن, چیزایی که ارزشمند بودن, احساس هایی که دست نخورده و دست اول بودن پاشیدن ازهم, چقدر از اینکه خیلی جاها مجبورم چشم هام رو ببندم و خودم رو بزنم به اون راه که نمی فهمم دردناکه, چقدر دیدن و خسته بودن از واکنش نشون دادن و راهت رو کج کردن و گذشتن سخته. 

حفره های خالی پُر شدن؟ نه, هنوز همونجا سرجاشون هستن, ولی من هر روز شبیه کسی که توی مزرعه کار میکنه بعد ساعت ها دوییدن و دوییدن میام آخر شب میشینم روی تک تک لبه های حفره ها, بیل رو میذارم کنارم, نگاشون میکنم یه ذره آب پاشون میریزم, اگه چیزی افتاده داخلشون برمیدارم, تمیزشون میکنم, میرم سروقت بعدی و بعدی و بعدی و تموم که شدن میرم میخوابم ..

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 3 شهریور 1402 ساعت 13:57

وقتی نوجون بودم چراهای ذهنم مقطعی بود و هی تو ذهنم میومدن و می رفتن، سعی می کردم زیاد جدی شون نگیرم، اما یه اتفاق باعث شد دیگه چراهای ذهنم برام مهم باشن و دنبال جوابشون باشم. بعد چند سال با خودم گفتم مثل اینکه قرار نیست همیشه جواب همه سوال ها رو بدونم و همینجور جلو رفتم. تازگیا جواب چراهام و پیدا کردم، جوابا ناراحت کننده بود اما نتیجه ش نه..
یادته می گفتی این مسیر با همه پستی و بلندیاش برای توئه...
این مسیریه که من بهش بله گفتم...
حالا دیگه سوال هر چی باشه، جواباش یه جمله است باید اتفاق می افتاد و من چیزی و می فهمیدم
حفره های خالی پر شدن؟ نه

آره به نظرم برای همه با یه اتفاق و حادثه شروع میشه و میندازنت توی پروسه ولی بیرون اومدن از اون و راه خودت رو رفتن کار خودته فقط. آره یادمه گفتم میدونی وقتی زمان زیادی میگذره و فاصله ت با پروسه یی که داخلش بودی زیاد میشه میفهمی تمام اون بالا پایینی که طی کردی طراحی شده برای تو اگه میدونستی و آگاه بودی که قطعا مسیرای اشتباه رو انتخاب نمی کردی! پس نداشتی و وارد پروسه های اشتباه شدی که بفهمی کدوم قسمتتات ضعیفه

لیمو سه‌شنبه 31 مرداد 1402 ساعت 11:08 https://lemonn.blogsky.com/

با برخورد بعضی از آدمها گاهی از کامنت گذاشتن میترسم یعنی میگم شاید اصلا نویسنده حوصله نداشته باشه بخونه و ... اما تو همون حس امنی که قبلا گفتمی و ممنونم از این بابت
خب میدونی همین سخته، همینکه یه کاری تو فکرت بد بوده و حالا میبینی گاهی منطقیه. انگار دچار گسست درونی میشم :)
+ حالا من توی زندگی حقیقیم کلا از قند بدم میاد

منم تجربه اینو داشتم معمولا خیلی خیلی کم پیش میاد برای آدم جدید کامنت بذارم مگه اینکه خیلی بشینه به جونم چون بارها دیدم خیلیا ری اکشنی جالبی نشون نمیدن.
من قربونت میرم خب تو متفاوت ترین لیمویی
نمی دونم منطقی به نظرم خیلی زیادیه برای کار و رفتار اشتباه چون میشه توجیه کردن چون نهایتا میدونی و علم به این داری که این درست نیس ولی تحت شرایط خاص شاید با درنظر گرفتن یه سری موارد خاص بشه گفت قابل پذیرش میشه, والا گسست که سهله آدم دچار پارگی میشه
منم قندی و شیرینی به هیچ عنوان نیستم ولی از غذا نگم نگم واقعا واست

مرضیه سه‌شنبه 31 مرداد 1402 ساعت 04:45 http://Www.golemamgoli.blogsky.com

مکانیسم دفاعی من فراموشیه
ناخوداگاه فراموش میکنم
البته خوب و بد و تلخ و شیرین همه‌ش با هم فراموش میشه. گذشته من پشت یه مه غلیظه. خیلی وقتا فکر میکنم خاطره‌هام یه قصه است که از خودم ساختمشون، یا مثلا یه نمایشنامه بوده که بازی کرده‌م و هیچ وقت واقعیت نداشته.

دقیقاااا دقیقااا مرضیه منم اینو دارم, کامل فراموش میکنم بدون اینکه تلاشی کنم یا بخوام فشار بیارم که فراموش کنم فقط دیگه یادم نمیاد! حتی بعد اینکه بقیه کلی آدرس میدن و از جزئیات میگن من بازم به خاطر نمیارم.
نمیدونم شاید واقعا همین طوری باشه شاید واقعا اون خودی که توی اون زمان بوده تو نبودی من نبودم و تموم شده رفته اون آدم و اینو مطمئنم که واقعا نمایشنامه و بیشتر یه بازی بوده و هست

لیمو دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت 11:22 https://lemonn.blogsky.com/

من هیچوقت پرشون نکردم یعنی تلاش میکردم اما نمیشد. یه جایی به خودم اومدم و همه ظرفهای باارزشم رو از جلو چشمم جمع کردم. بردم گذاشتم تو کمد ته خونه. فکرشون کمتر میومد توی سرم اما بازم بود. آوردمشون بیرون و برای مقابله به وسواسم نسبت به چیزی که میخواستم داخلشون بذارم؛ همه رو با یه چیز پرشون کردم اما همش میترسم که بشکنن. سعی میکنم خودم رو بی اعتنا نشون بدم بهشون اما همش مواظبشونم. اگر کسی حتی نزدیکشون بره به هم میریزم.
+ آدمها عجیب شدن، ترسناکن. احساسات اولیه حتی داره از بین میره چه برسه به اخلاقیات. بعضی چیزها رو که میشنوم نظام فکریم کلا متلاشی میشه. ندیدن برام بهتره، اعصابم آرومتره فکر کنم. سعی میکنم نشنوم و ندونم و نبینم. فرار شیرین با قند مصنوعی :)

چقد نظر دادنت رو حوصله به خرج دادنت و توضیح دادنت رو دوست دارم, مرسی که واسم مینویسی
به نظرم هر کدوم از یه سیستم دفاعی و بقا استفاده میکنیم برای کمتر آسیب دیدن, من یه جور به قضیه نگاه کردم و تو از یه زاویه دیگه تصمیم گرفتی بذاریشون ظرفات رو جلوی چشم ولی وقتی میخوندم کاملا اون ترسی که گفتی رو با تک تک سلول هام درک کردم و به نظرم کار توام سخته, سخته که مدام توی ترس و استرس نزدیک شدن بقیه بهشون باشی.
من مدت هاست سعی کردم به کارا و رفتارا بدون قضاوت یا کمتر نگاه کنم چون خیلی خیلی خیلی دلایل پشت حتی بدترین و فجیع ترین کارا هست که وقتی می شنوی نمیگم حق میدی ولی همدردی میکنی که دادن اون داده های خاص به یه سیستم نتیجه بهتری از این رفتار نمیتونه داشته باشه, ولی خیلی سخته دیدن و هضم کردن تمام اینا ...
قند مصنوعی ام راه خوب و البته پر ضرریه در طولانی مدت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد