چند روز بود مدام آتش در نیستان ناظری رو زیر لب میخوندم, از آن حال هایی بودم که هرچند ماه یک بار دچارش میشوم, پریشان حالی که ریشه هایش از زمین شروع میشود و شاخه هایش چند آستان از آسمان رو درمی نورده و کم کم بعد چند روز ریشه ها شروع می کنند به شل شدن از میان خاک و احساس میکنم بین آسمان و زمین معلقم تا دوباره یک جای پا پیدا کنم (خیلی حالت استعاری و استفهامی پیدا کرد ولی متاسفانه به زبان دیگه یی نمیشه بیان کرد).
لابه لای فایل های قدیمی گشتم و آلبومش رو پیدا کردم و از جایی که موزیک و بو پدر خاطراتت رو یادت میارن, یاد احسان افتادم که چند سال قبل تمام آلبوم های ناظری, پایور و مشکاتیان را برایم ریخت و وقتی چندتا از کتاب هایم رو دید با هیجانی که زور میزد کنترلش کند گفت ثمر نمی دونستم پناهی دوست داری و دوباره فضولی کرد و چندتا چیز دیگه هم پیدا کرد و هربار داد میزد و از میزان اشتراکش شگفت زده میشد. من هم با خنثی ترین حالت ممکن نگاهش می کردم و توی دلم فکر میکردم چرا مرد گنده این اداها رو درمیاره! همیشه ساز زدنمون که تموم میشد شروع می کرد از در و دیوار حرف درمیاورد و چیزی میگفت و منم جواب های ابلهانه میدادم که زودتر تمام کند ولی همیشه میدانستم که منتظر است, منتظر برای دیدن اولین نشانه! و از جایی که تبحر خاصی دارم در اینگونه موارد ادای اسگل ها رو دربیارم هیچ وقت پیش نیامد. وقتی من رفتم اتریش یک سال بعدش رفت آلمان و چند باری حرف زدیم و هربار با اصرار میخواست قرار بگذارد باز هم رد می دادم و آخر بلاکش کردم و جواب ندادم و بعد هم که برگشتم و هیچ.
چند ماه قبل توی کافه بچه برادرش رو دیدم که اون موقع ها پیشش کار میکرد و بلافاصله هم را شناختیم, آمدم دوباره رد بدهم که نشناختم ولی نشد, بعد احوال پرسی گفتم چه جالب آن موقع ها بچه بودی فکر نمی کردم منو یادت باشه! با حالتی که انگار من به کل خانواده اشان حمله کرده ام و داغ به دلشان گذاشته ام نگاهم کرد و گفت : خوب یادم هست دایی جون هنوز هم بین حرف هایش چیز بی ربطی میگوید که حرف شما رو پیش بکشه! اومدم بیرون و به تقلید"عجب دنیایی که من آخرین امید کسی باشم" فکر کردم عجب دنیایی که من پریشان حال ِپریشان مو(از گرما موهامو صاف نمیکنم و فر توی فر) افسار گسیخته هنوز در یاد کسی هستم درحالی که سر سوزنی نه از یاد او نه هیچ بنی بشری سال هاست که در یاد من نیس
یه پادکست گوش می دادم این جمله رو خیلی روش تاکید می کرد یه نقل قول بود که گوینده نظر خودش رو هم بهش اضافه کرده بوده. منم به این موضوع امروز فکر کردم که اگه رشته ای که قلبم می خواست می رفتم چقدر الان زندگیم متفاوت تر بود؟ بی نهایت از هر نظر...
می نویسمش براتون، فارغ از اینکه به چه دلیل و چرا کدوم راهو انتخاب کردیم، التیام بخش بود برام...
امروز رو جوری بگذرون که فردا برای خودمون و دیگران روز بهتری باشه
ما گاهی اوقات انقدر اپشن متنوع پیش رو داریم که مدت ها زمان لازیم داریم برای آنالیز کردن هر کدوم و یه زمان هایی فریز میشم توی بی حرکتی چون فکر کردن به چیزی که انتها بهش تبدیل میشم خیلی متفاوت از بقیه گزینه هاست; نه اینکه محدودیت توی انتخاب خوبه ولی شاید یه جایی توی زندگی بهتر جواب بده تا چندتا گزینه گیج کننده.
+ متاسفانه بیشتر به جای امروز بودن جای درست کردن خرابی های قبل و سرک کشیدن به فردا چی میشه بیشتر اوقات میشم ولی موافقم با این جمله
گاهی بهش فکر میکنم. به زندگی هایی که نکردم، راه هایی که نرفتم و حسهایی که نداشتم...
آره زندگی پر از انتخابه و دوراهی و چند راهی و وارد شدن به هر کدوم از مسیرا یه آدم کاملا متفاوت میسازه. منم به این موضوع یه زمانی خیلی فکر میکردم چه اتفاقایی ممکن بود بیفته ..
عزیزدلم محبت داری.
مرسی از آرزوی قشنگت
حال ما خوب خواهد شد؟
ساعتی و لحظه یی نیست که به این سوال فکر نکنم! نمیدونم چرا نمیشه نمی دونم چی کجا غلطه یا چکار کردم که تاوانش بیخ گلوم رو ول نمیکنه
چه غم قشنگی داشت این یادداشتت..
خوشحالم واست قشنگ بوده برای خودم یه جور بی حسی طولانیه
چند وقت بود نبودی, خوبه برگشتی