خیلی ها تجربه این را داشته اند که گیاه مورد علاقه اشان بعد توجه و مراقبت های پی در پی ناگهان یک روز صبح خشک شده و به جز ساقه قهوه یی بی رنگ و رویی چیزی باقی نمانده و همین خیلی ها تجربه این را هم داشته اند که دلشان وقتی دنبال چیزی می رود نمی تواند ازش کنده شود و گلدان با ساقه خشک را نگه داشته اند و پایش آب ریخته اند یا جایش را عوض کرده اند یا بالاخره فکری به حال نزارش کرده اند و اتفاقا دوباره صبحی برگ سبزی از لابه لای آن همه بی جانی رشد کرده و بالا آمده. نمی دانم دقیقا اسم این نوع لذت را چه چیزی می شود گذاشت ولی مایع غلیظ و گرمی با سرعت وارد قلبت می شود که یک جان به روحت اضافه میکند. امروز صبح که بعد مدت ها با لبخند از خواب بلند شدم ناگهان با دیدن گلدان محبوبم که بعد هفته ها گذاشته بودم وسط کتابخانه تا نور اریب از پنجره رویش بیفتد تا شاید دوباره سبز بشود و اتفاقا شد, فکر کردم تو برای قلب و روح من دقیقا به ظرافت و تازگی این برگ تازه درآمده هستی; روشن, امیدبخش, نرم و نازک و سبزِسبز
چقدرررررررررر جذاب، جونه زدن همه جورش قشنگ
اصلا سبزِ سبز یه رنگه برای خودش. رنگ زندگی و امید.