شبا خوابم نمیبره, ضربان قلبم انگار توی سرم داره صداش میاد. سوزش و درد معده از چیزی نخوردن یا از خوردن نمی دونم, با استرس ساعت دو و سه بلند میشم, هرچقدر فکر میکنم تعداد دلایلم زیاده ولی واضح نمیتونم بفهمم بین چندتا چیزی که هست کدوم یکی انقدر بهمم می ریزه و شبا بیخ گلوم رو میگیره؟! لامصب تنظیم میکنی شب بیای بیرون چرا! از چی انقدر اضطراب میگیرم, از چشمام اشک میریزه و پاک میکنم و هزار باره میریزه پایین اونم نمی دونم چرا! دچار چهار پاره گی خودم با مغز و روان و جسمم شدم, چند صفحه کتاب میخونم با حواس پرت, چندتا موزیک گوش میدم ولی حوصله شنیدن ندارم. سونیا عکسای تولدش رو فرستاده, چشمارو زوم میکنم و تعجب میکنم و میدونم کارم دراومد, دوباره دراز میکشم و با خودم فکر میکنم چطوری بعضی از دخترا انقدر خط چشم خوب میکشن ؟! چطوری انتهای خط چشمشون رو اینطوری قر میدن رو به بالا چرا من شبیه پاندا میشم انقدر میکشم و پاک میکنم؟! تا شیش و نیم فقط خط چشم سرچ میکنم و چندتا ویدیو میبینم. برای بقیه چیزا که کار خیلی خاصی ندارم بکنم ولی خط چشم نقطه قوت شب تا صبح ام شد.
خب میدونی ثمر من دوست دارم حلشون کنم اصلا کل اون فکرها، راه های حل و فصله اما متاسفانه فردای اون شب! اعمالم با افکارم متفاوته. البته همیشه نه، گاهی ضربتی میرم همون کاری که فکرشو کردم میکنم.
همین که ضربتی میری انجام میدی ولی پاس نمیدی به یه روز و وقت دیگه به نظرم یه قدم مهمه حتی اگه اشتباه باشه یا نتیجه اشتباه از آب دربیاد من اهل پاس دادنم یا میخوام خیلی دقیق و تمیز همه گوشه کنارارو کاور کنم که به نظرم راه جالبی نیس
همین دغدغه ها دور از جونت آدم رو دق میدن دیگه. بعضی شبها به خودم میام میبینم سه ساعت داشتم فکر میکردم به انواع موضوعات مهم یا غیر مهم. با هرچی هم میخوام حواسم رو پرت کنم نمیشه؛ حتی شمردن گوسفند رو هم تست کردم.
چند روز دارم به این موضوع فکر میکنم و دیروز یه نفر حرف خیلی خوبی زد گفت علت این فکرای نضف شبی برای این هست که ما یاد گرفتیم مدیریت کنیم مسائل مون رو جای حل کردن! مدیریت یعنی فقط موقتی از سرت باز میکنی و خب تعجبی نداره بیخ خرت رو بیاد بگیره ولی حل کردن سخته و زمان بر و انرژیت رو میگیره
خیلی سال دیگه گوسفند نشمردم تست میکنم دفعه بعدی
حرفش برای من کاملا جواب بود نمی دونم برای تو اینطوری هست یا نه
لعنتی نمی دونم این شب چیه که درد و غم و هر چی تو عالم هست و انگار اثرش و چندبرابر می کنه
وقتی نوشتت و خوندم دیدم چه جالب منم وقتی مسائل با هم به من هجوم می یارن، این مغز من هی از این شاخه به اون شاخه می پره، بیچاره انگار دنبال یه راه حل کوتاه مدت و تاثیر گذاره
با اینکه تجربه ثابت کرده حالا که شرایط اونجوری نیست که من می خوام باید دقیقا خودم تو اون موقعیت باشم و اروم پروسه اون مسئله بگذره، انگار دستی نیست از غیب بیاد و بلندت کنه و بزارتت بیرون از ماجرا
امیدوارم این روزها برات با سرعت نور بگذره و بگی آخیش
حالا بریم یه قهوه بزنیم
آره جالبه موقع خواب این حالت پیش میاد و نمی فهمم چرا! چون در طول روز خیلی معقول و آروم سعی میکنم هر مسئله رو تو ذهنم انالیز کنم و به قول تو شده یه راه حل موقتی داشته باشم ولی شب کاملا ورق برمیگرده یا شاید انالیز من اشتباهه یا کمه و قد و قواره مسئله ام نیس, باید از یه طرف دیگه به مواضع دشمن حمله کنم


ببری جان شما اهل قهوه یی اخه ؟! شما باید بستنی رو بزنی من قهوه تازه بعد کشف رد موهیتو شیفتم روی خنکاس, البته با شما زهرمارم طعمش قابل تحمله
سلام من نوشته شما رو خوندم و حس کردم نیاز به کمک تراپیست دارید یا حتی درمان دارویی. قبل از این که افسردگی و اضطراب عمیق بشه پی درمانش باشین. امیدوارم روزهای بهتری پیش رو داشته باشین.
مرسی از کمالات و درک بالای شما دوست عزیز!
به زنده موندن رضا بده تا فقط بگذرن
نه اونا گذشتنیه نه من متاسفانه اهل زنده موندن خالی