j'sais pas چند وقت قبل مطلبی در مورد مواجه با مرگ نوشته بود, چون موضوعی بود که از چند سال قبل توجه ام رو جلب کرده بود دوست داشتم از زاویه خودمم توصیف کنم. سه سال پیش دایی من چهل ساله بود که از سرطان ریه فوت کرد, پنج سال بود ازدواج کرده بود و یک دختر دو-سه ساله داشت. چندتا نکته قابل توجه در مورد زندگیش وجود داشت: در تمام عمرش حتی یک نخ سیگار نکشیده بود! جزو آدم های نابغه و بسیار بااستعداد بود, از اون هایی که تمام پدر مادرا آرزو دارن داشته باشن, در تمام عمرش به جز مدرسه و دانشگاه و سربازی بعید میدونم یه بار بیرون یا دورهمی رفته بود, هیچ وقت ظاهر و تیپ غیرمعقول و عجیبی نداشت, موجه و معقول و کاملا در چارچوب و اندازه های استاندارد و تعریف شده, هیچ رفیق نزدیکی نداشت, در تمام عمر هیچ پارتنری نداشت و هیچ وقت ندیدم به اندازه سر سوزنی غلیان احساسات برای کسی نشون بده. یه جورایی در انزوای کامل با یه شخصیت بی نهایت خاص و عجیب و البته تا حدود زیادی غیرقابل تحمل!
اون موقع از صبح تا شب روی پایان نامه م کار میکردم و شبا از هشت شب به بعد میرفتم خونه شون چون باید مدام کسی کنارش می بود. توی تمام اون لحظه ها و شب ها با بدن متورم و حواسی که معمولا به خاطر دارو خیلی سرجاش نبود با چشمای گود رفته فقط نگاه میکرد ولی نگاهش فقط مبارزه کردن بود برای بیشتر موندن. یه بار از وقتایی که میتونست حرف بزنه به مامانم گفت هر کاری بکنید من فقط میخوام زنده باشم نمیخوام الان بمیرم!
از زمان تشخیص تا فوت کمتر از سه ماه زمان برد, رفت بدون اینکه نزدیک ترین آدم های اطرافش چیزی از زندگی روزمره شون کم شده باشه! یاد هست, خاطرات هستن, گاهی اوقات حتی بعضی ها انقدر قلبت رو محکم لمس میکنن که همیشه روی قلبت داریشون ولی برای خود اون کسی که نیست چی ! چقدر از زندگی گرفته و به جای اون چی به زندگی داده به جز جونش!
از لحظه یی که رفت, منی که همیشه آماده بودم دکمه ی اجکت رو با هر اتفاق خارج از توانی بزنم, دو دستی چسبیدم به زندگی, تازه فهمیدم کجاها باید به چیزایی چسبید, میخوام اون قدری که آخرش قرار تو این معامله مجبورم هزینه کنم, نمیگم بیشترش ولی به اندازه اش, به دست بیارم ..
هیچوقت آدمهایی که خودخواسته تمومش میکنن رو درک نکردم و امیدوارم نکنم. زندگی یه جوریه انگار هرروز یه چیزی توی چنته داره که غافلگیرت کنه، بخندونتت یا به گریه بندازتت. واقعا دوست دارم هر لحظه ش رو زندگی کنم حتی اون سخت سختهاش رو.
امیدوارم درک نکنی ولی چرا من بارها و بارها به لبه های دو دنیا چسبیدم و نمیگم کاملا ولی تقریبا درک میکنم ..
اره رشد کردن و بزرگ شدن ابعاد روحیت فقط توی بالا-پاییناست که اتفاق میافته عمرا توی بشکن و بالا بنداز یه وجب بتونی به خودت چیزی اضافه کنی ولی ترکیب لحظه های خوشت با مزخرف ترکیب خیلی خوبی میشه به شرط صبر عظیم و جلیل