من آدم بی مسئولیت و خودخواهی بودم, همیشه حال خودم و موقعیت خودم ارجح به هر چیزی و هر کسی توی زندگیم بود. با کسایی که دوستشون داشتم همدردی می کردم ولی همدل بودن به هیچ عنوان! وقتی می دیدم کسی توی دست و پا زدن با تاریکی های بیرون هست همیشه می گفتم خودم الان حالم خوب نیست هروقت بهتر بشم کمک میکنم, خودم الان حالم بدتره توان و انرژی برای کس دیگه یی ندارم, خودم الان بیشتر نیاز به کمک دارم برم به یه نفر دیگه چی بگم و تقریبا هیچ وقت موقعی که بهم نیاز بود نبودم.
فکر میکنی یه سری اتفاقات توی زندگی فقط برای بقیه ست, اصلا قرار نیست تو تجربه کنی و نهایت کاری که برمیاد ازت یکی دو باری یه احوال پرسی دم دستی و رفع تکلیفی که نگن فلانی خبری نگرفت هست, ولی وقتی خودت رو میذارن توی اون موقعیت تازه می فهمی قضیه چیه! تازه میفهمی کاش جای اون حرفای چرندی که به زعم خودت برای سبک کردن حال یه نفر گفتی کار بهتری انجام میدادی کاش اگه احوال پرسی میکردی با همه وجودت برای طرف مقابل بود.
چند روز قبل با سحر رفته بودیم برای اسکن تزریقی که باید انجام میداد و بخش بیماران کنسر بود. وقتی منتظرش نشسته بودم به صورت های همراه بیمارا نگاه میکردم. به حرفاشون گوش میدادم و چند نفر توی مراحل اولیه تشخیص بودن و بیمارا باهم صحبت میکردن. همراهی ها ساکت بودن حرفی نداشتن بزنن, می دونی چیه؟ توی موقعیتی یا بازی مهمی هستی ولی رُل اصلی رو بازی نمی کنی پس حرفی و تجربه یی و درد مشترکی با کسی که توی اون موقعیت نیست نداری بزنی هرچند به تو نزدیک باشه, ولی تو ناظری به تمام اتفاقات ریز و درشتی که می افته, تو صدای شکستن تک تک استخوان های روح یه آدم رو که عزیزت هست میبینی و کاری برای انجام دادن نداری, تو ویران شدن تمام چیزهایی که یه زمانی برای اون آدم دوست داشتنی و مهم بودن رو میبینی و کاری از دستت برنمیاد, تو خجالت کشیدنش رو و شرمش رو از تغییر چهره و اندامش میبینی و نمی تونی جلوی چیزی رو بگیری. اون لحظه به چهره های همراه ها, همسرها و فرزندها, نگاه میکردم و فقط تونستم با چشمم بگم من با تک تک سلول هام برای دردی که قابل دیدن نیست و می کشید متاسفم, تو بیمار نیستی ولی حجم غمی که داری و حرفی که نمی تونی بزنی و ادای قهرمان ها رو باید دربیاری درک میکنم.
بعد سال ها یاد گرفتم مسئولیت پذیری یعنی چی, بعد سال ها یاد گرفتم غمی که کسی پشتش گذاشته و این طرف اون طرف میبره ولی به چشم نمیاد یعنی چی, بعد سال ها یاد گرفتم وقتی وقتش هست باید باشی اگه نبودی روزگار جور دیگه یی بهت یاد میده
متاسفانه من هنوز هم همینقدر خودخواهم که نوشتی. انگار توی سیم پیچیم قطعه ی دلسوزی و درک بدون اتصاله. طی زمان مسئولیتپذیرتر شدم و حتی سعی کردم یه چیزی وصل کنم اما عبثه، اتصالی داره. نمیدونم چی ام :(
به نظرم تو نصف بیشتر راه رو اومدی همین که تونستی ببینی این موضوع رو خیلی مهمه. بعضیا عمری ازشون میگذره هنوز نمی دونه چه خصیصه های ازاردهنده یی داره یا با گفتن بقیه حاضر نیست قبول کنه!
هیچ وقت نه بابت این نه هیچ چیز دیگه سرزنش نکن خودتو به مرور زمان و توی جاهای مختلف زندگی بدون اینکه تلاشی واسش کنی کم کم تغییر میکنی, رهاش کن بره رییس
می فهممت...
میدونم که میدونی و خوشحالم بابتش
دیر فهمیدی
ولی بالاخره فهمیدی
همین مهمه
دیر با بهای زیاد ولی آره چیزی که دلگرمم میکنه اینه که بالاخره فهمیدم