نوجوون که بودم هر کتاب و شاهکاری که میخوندم جمله هایی رو که دوست داشتم یادداشت بردای میکردم. بیشتر دفترها رو دور انداختم به جز دوتا رو و الان از خودم خجالت میکشم که حتی لای یکی از صفحات رو باز کنم. نمی دونم فکر میکردم یادداشت کردن این جمله ها توی مواقع بحرانی کمک حالم میشه. مثلا موقع برخورد با فلان مشکل صفحه ی مربوط رو باز میکنم و طبق دستور عمل میکنم و توی سه ثانیه از مهلکه جون سالم به در میبرم; به گمونم زندگی رو بیشتر شبیه دستور کیک می دیدم البته مواد حاضر توی دستور با موادی که من داشتم تفاوتش از زمین تا آسمون بود و حتی موقع عمل کردن به رسپی های نوشته شده توی دفترم نتیجه فاجعه یی به بار می اومد چون نه من سرآشپز بودم نه مواد همان مواد بود.
دیروز که کتاب رو تموم کردم لای صفحه های آخری علامت گذاشتم و انقدر خوشم اومد که باید اینجا مینوشتم که هروقت خواستم ببینمش, این بار تفاوتش با آن دوران اینجاست که تک تک جمله ها رو تجربه کردم و تجربه زیسته نویسنده انقدر شبیه خودم بود که خواستم کاغذ رو پاره کنم و بجوم که بخش خالی ام رو پر کنه :
"وقتی زندگی برای یک نفر فقط تبدیل به زنده ماندن میشود, وقتی تلاش برای زنده ماندن تمام وقت و انرژی را می گیرد و نیرویی باقی نمی گذارد تا به نیازهای دیگر برسی, و وقتی زمان آنقدر سریع می گذرد که هرآنچه در طلبش بوده ای خشک و فاسد می شود, نمی توان از کسی انتظار داشت همان گونه که قبلا زندگی می کرده مسیرش را ادامه دهد و کماکان بار روی دوشش را حمل کند.
زندگی خاله گوارا در حالی گذشت که ما توجه کافی به آن نکردیم, و گذاشتیم زندگی اش از دستانمان در رود. من از این امر مطمئن هستم. وقتی ما امیدمان را در زندگی از دست می دهیم, سنگ محک های بسیار دیگری در زندگی از دستمان در می رود. دیگر نمیخواهیم هیچ کاری انجام دهیم, بخشی از چیزی باشیم یا حتی دیگر با کسی باشیم. تمام تمایل ما برای روابط از بین می رود و کاملا منزوی می شویم"
اگه بخواییم اینطور حساب کنیم، پس بهتره اصلا کتاب نخونیم، هوم؟
چرایی کتاب خوندن در این صورت چه خواهد بود؟
مگه میشه نخونیم؟! نبینیم؟! داریم اصلا؟!
شاید من واضح توضیح ندادم, حرف من این بود تا وقتی تجربه نکردی و توی موقعیتی نبودی نمی تونی از روی خونده هات و تجربه شخص دیگه بری جلو چون اکثر اوقات جور دیگه یی توی واقعیت از آب درمیاد! ولی عکسش جالبه, تو تجربه خودتو داری و چیزی میخونی که حال تو رو به بهترین شکل توصیف کرده اونجا یه برابری نسبی بین خودتو و نویسنده میبینی.
متوجهم چی میگی در مورد اینکه انگار زندگی رو رسپی کیک دیده ای و نگاه ناپخته ای بوده، ولی من حقیقتا خود نوجوونت رو درک میکنم، همین الانش چه بسا کاری شبیه رو انجام میدم، و اون کار رو تلاشی برای یاد گرفتن کتاب می بینم راستش.
میدونی آدم به نظرش میاد تلاش داره میکنه ولی بعدا خیلی که گذشت میبینی هیچ قاعده و قانونی نیس و حتی بیشترین شباهتا با یه زندگی دیگه دوتا خروجی خیلی متفاوت میتونه داشته باشه, بعد میبینی بیشتر داشتی تلاش میکردی مثلا از روی یه نقاشی اصل یه کپی بزنی که این کجا و اون کجا! به نظرم حتی اگه بنا به گندکاری هم باشه باید قانون اصالت اثر رو حفظ کرد و خودت یه تنه بزنی به ماجراها
منم تو نوجوونی از اینکارا زیاد میکردم ولی بعدها دیگه نه اونقدر حوصله داشتم و نه علاقهای به این کار..
منم حوصله شو به هیچ عنوان ندارم ولی علاقه دارم و واس همین فقط نحوه ثبت کردن رو عوض کردم, اگه چیزی خیلی به دلم بشینه ذره ذره شو سیو میکنم تو حافظه ام
حماسه ای دیگر از من: دوتا دفترچه دارم یکیش از کتابها مینویسم یکی هم دیالوگ فیلمهایی که دوست دارم.
+ چقدر قبول دارم این نوشته رو. امید تنها محرک زندگیه حتی اگر دروغ و اشتباه باشه فقط همونه که باعث حرکت رو به جلو میشه. وقتی نیست نه نور خورشید روشنه، نه برگ درختها سبزه و نه حتی هوا و صدای باد قابل تشخیصه.
چقد این جمله ت جالب بود, حتی امید اشتباه آره شاید یه وقتایی حتی به دروغ و الکی امیدی داشته باشی از نداشتنش بهتر باشه, البته نه همیشه و نه توی تمام موقعیتا بستگی به یه سری فاکتورا داره
من قربون شما با توصیف خوشگلت