بیشتر از پونزده سال قبل کتاب عقاید یک دلقک رو خوندم و از کل کتاب یه جمله بود که توی آخرین سلول مغزم نشست. جمله ساده و بدون معنای جانبی خاصی ولی در دسته بندی چیزهایی قرار میگیره که " من " داخلش خیلی زیاده و قاعدتا فقط اون " من " لذت کامل میبره. توی تمام این سال ها بدون اغراق هفته یی نبوده که این جمله جلوی چشمام نیاد, نیاز دارم جایی رکوردش کنم, انگار نهایت استیصال جنس آدم را بدون طمطراق و دارک بازی اضافه و گندکاری بیش از حد نشون میده , وقتی توی ذهنم مزه مزه ش میکنم میفهمم چی توی ادبیات بوده که تمام سالها تنها نقطه روشن زندگیم بوده و تنها طنابی بوده که از هر جایی از هر چاهی تونسته بیرونم بیاره تا یه بار دیگه آفتابو ببینم. این ترکیب فوق العاده کلمه های چشمک زن قلبم رو نرم کرده و میکنه همیشه تا ابد.
هیچ
به هیچ فکر کن
بلکه تنها به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک می ریزد و قطره های قهوه روی دمپایی هایش چکه میکند
نوشتههاتو دوست دارم و همه رو حس میکنم، اغلب کامنت نمیذارم چون انطباق حداکثری با ذهن خودم داره و چیزی ندارم بگم. مثل همین ارتباطی که با ادبیات داری.
میدونی مرضیه من اصولا وقتی یکی دوبار برای کسی کامنت بذارم و جواب نده حتی اگه کاراکتر جذابی داشته باشه اصولا علاقه مو از دست میدم واس خوندنش, قطعا کار درستی نیس ولی تعامل و ارتباطات واسم مهم یا اون آدمی که پشت اون نوشته ست و جالب تر اینجاست تنها کسی که هیچ وقت از اولش این حس رو بهش نداشتم تویی! نمی دونم چرا ولی یه جورایی مودت رو کاملا بعد چند وقت فهمیدم و حال میکنم با مدلی که هستی
بسیار زیبا و پندآموز
ممنون
همیشه میگم بهترین رکوردر ذهنمونه. فیلمها و تصاویری که از لحظات میگیره رو به قشنگی در زمانهای مناسب و نامناسب! پخش میکنه اون هم بصورت فول اچ دی. از پخش این جمله روی تصویر زندگی هرروزه ت هم مشخصه که رکورد شده، خوب هم شده.
+ یه نقاشی بود خیلی سال پیش دیدم اما در لحظه حسش کردم و یادم موند. دوقسمت بود. یه دختر بود که یه کتاب دستش بود و تو تصویر بعدی از طریق کتاب وارد دنیای دیگه ای شده بود وسط اقیانوس. اون خود خود من بود وقتی از واقعیت به کتاب فرار میکردم و حتی اگر صدام میزدن نمیشنیدم :))
دقیقا همین طوره, کاملا اگاهانه ولی ظاهرا ناخوداگاه یه چیزایی رو توی حافظه ت سیو میکنی و بیشتر اوقات اون لحظه نمی دونی چرا ولی انگار روحت میدونه چه چیزی رو باید مثلا پنج سال دیگه بهت نشون بده و کجا به دردت میخوره.
کاملا حست رو می فهمم با تمام وجود, باورت میشه هنوزم بزرگ ترین دلخوشیم اینه یه کتاب جون دار و بچسب پیدا کنم که اخر شبا ذوق خوندنشو داشته باشم ؟!
سالهای خیلی سخت و روزای سخت تر واسم فقط به واسطه خوندن و اون دری که باز میکنه گذشته