دختر کوچولو توی پیاده رو نشسته بود و جمعا ده تا از نقاشی هاش رو گذاشته بود برای فروش, همه مرتب و کاور کرده. اول یه دونه برداشتم بعد چشمم خورد به یه اسب آبی وسط کاغذ, اسب رو آبی و زرد کرده بود و خندون. میگم اسب آبیا همه قیافه هاشون بداخلاق و طلبکاره چرا این میخنده ؟ انگار سوالم ابلهانه ست میگه اونا خاکسترین از رنگشون راضی نیستن این خوشگله واس همین میخنده! گفتم اینم میخوام با تعجب و غرور گفت این خیلی گرونه! بیست تومن میشه! گفتم باشه اون یکی رو برمیدارم با این خیلی گرونه.
موقع جمع و جور کردن اسبم رو خونه علی جا گذاشتم, حالا که اومدم میبینم نیست احساس کردم یکی از مهمترین غنیمت های زندگیم از دستم رفته, کجا میتونستم اسب آبی خوشحالی داشته باشم که خوشحالیش برای خوشگلیش بوده!
بچه چقد خوشحالم از نگاهت به دنیا
چه حس خوبی داشت توصیف این اتفاق




چندین بار متنت و خوندم و هر بار بیشتر به دلم نشست، دیدم صداقت دختر کوچولوئه که به دل می شینه، هیچ چیز و هیچ کس از اون چیزی که هست راضی نیست...
چه قشنگ تونست حرف دل اسب آبی و بشنوه و اون رنگی که دوست داره نقاشیش کنه.
از اون قشنگتر قلم روای این داستانه که با خوندن این ماجرا خودت و می زاری جای خریدار اسب آبی ...
امیدوارم اسب آبی و دوباره ببینی
من قربون جونت که قشنگ میبینی, آره میدونم اسبمو به زودی میبینم
ناراحت شدم برای گم شدن شاید تنها اسب آبی خوشحالِ خوشگل دنیا :(
کاش نقاشش کلی موجود خوشحال دیگه هم بکشه.
شاید اگه پیداش کنی و بهش بگی یه اسب خوشحال دیگه بکشه، خیلی خوشحال بشه
ای جانم
آره واقعا باید همین کارو انجام بدم حیف آدم یه اسب خوشحال توی زندگی نداشته باشه