اژدها و کرگدن - خروجی دو

دیروز سالگردت بود و من هر سال از اتفاقات اون سال واست گفتم. امسال به یک سخت پوست تغییرشکل دادم و بارها شکل های مختلف درد که حتی نمی دونستم وجود دارن رو زیر زبونم مزه مزه کردم. بیشتر از هر سال اشک از سر استیصال ریختم, یه بار با همه وجودم خوشحال شدم از دیدن رفیق ناب و بقیه خوشحالیام ادا و دهن گشادی الکی بود, چند بار غذای مورد علاقه ت رو خوردم و یه بار یه طعم جدید کشف کردم, نظرم توی چند مساله اساسی خیلی عوض شد و فهمیدم برداشت من اشتباه بوده, یه سبک جدید از کتاب رو شروع کردم به خوندن, چندتا فیلم خوب دیدم که تو حتما بدت می اومد ولی موزیکایی که تو دوست داشتی و من متنفر بودم شد جزو دوست داشتنی هام, یادم بود بهم میگفتی ادبیاتت آزاردهنده ست روی اونم کار کردم نه اینکه خیلی مودب شده باشم ولی کمتر جفنگیات میگم, یه نفرو دیدم که بوی نون و فر شیرینی پزی میداد شیرین و گرم بود ولی چیزی نشد راستش, یه بار دعوای بدی کردم, هیچ کسی نبود که بگم دستم رو بگیر نفسم بالا نمیاد, یاد گرفتم توی دلم بخندم, یاد گرفتم سوت بزنم که از بچگی روی دلم بود, پنج بار تا سرحد مرگ ترسیدم, یه بار از شدت ترس و توی گریه زدم زیر خنده, چند نفرو که سال ها تصویرشون توی ذهنم مثل تیغ تیز بود رو بخشیدم, یه بار فقط یه حرکت احمقانه در حد متوسط زدم, بیشتر از هرسال جریمه شدم, پلن زندگیم هم شبیه جاده های در دست تعمیره و با دهن باز دو ماه دارم فکر میکنم حالا چیکار کنم, برای اولین بار رنگ صورتی پوشیدم و دیدم اونقدرام بد نیس, آهان روزی سه لیتر آب خوردم, پیاده روی ام هر روز میرم, خط چشم بعد عمری خوب میکشم, کم بهت فکر میکنم کمتر از سال های قبل, از نبودت خوشحال نه ولی راضی ام حتی اگه عجیب باشه و خودخواهانه, به صدات باید فکر کنم که یادم بیاد, اعتراف مزخرفیه ولی جات خالی نیس.

اینا رو بذار روی دور کند و آهسته منو توی امسال ببین

نظرات 9 + ارسال نظر
اسیه جمعه 8 اردیبهشت 1402 ساعت 15:57

معرکه بود
شما یک نویسنده ای که خوب مینویسه.
ممنون

با اینکه گپ عمیق بین من و نویسنده خوب هست ولی ممنونم که با توصیفت خوشحالم کردی

مرضیه دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت 09:31 https://golemamgoli.blogsky.com/

عه
چه خوب کامنتهات رو باز کردی
متنت رو دوست داشتم، مثل همیشه صمیمی بود. من هیچ وقت واسه اونی که رفته و دیگه هیچ وقت نمیاد نامه ننوشتم، فقط عر زدم و گفتم تا قیامت دل من گریه میخواد:))

چه خوب عواطفت تو ذهنت مونده، ترسها و گریه ها و مزه ها.... خوش به حالت که اینقدر حواست جمعه

آره یه مدت دیدم باید ببندم ولی الان استقبال گرم میکنم
قربونت چه خوب که دوست داشتی, من از اول خلقت آدم نوشتنی بودم و توی هر حالتی خیلی کمکم کرد مخصوصا توی قبول دردای بزرگ, بهت پیشنهاد میدم حتما امتحان کن حتی اگه بریزی بعدش دور ولی از اعماق وجودت یه چیزایی رو میاری بالا و حسش عالیه
توی عمرم هیچ بنی بشری روی کره خاکی و دیگر کرات عزیز بودنش مثل این آدم نبود, حد و اندازه واسش نبود حتی خانواده , برای همین ریزترین و جزئی ترین حسا رکورد شده ست توی ذهنم ولی حواست جمع نباشه بهتره

ُسانست یکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت 14:38

همۀ نگاه‌های مهم یادم موندن خوشبختانه.

خیلی خوبه

لیمو یکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت 12:02

ثمر جان
انقدر مهربونی و محبت داری که نمیدونم چطور باید تشکر کنم. کلمات ممنون و متشکرم کم ان برای قلب بزرگت. خیلی آرزوی قشنگیه فقط بذار بگم کاش هردومون برسیم و امیدوارم هیچوقت برامون دیر نباشه.

ماچ به تو اینو جدی گفتم, نمیدونم همه اینطوری هستن یا نه ولی برای من کلمه ها بار و وزن احساسی و حتی لحن دارن و تو اینطوری به نظرم میای, نه بابا خیلی آدم مهربون و بامحبتی نیستم:))
یه چیزایی تاریخ مصرف کمی دارن, امیدوارم دیر نشده باشه

لیمو شنبه 6 اسفند 1401 ساعت 10:47

روحشون شاد عزیزم
واقعا خیلی حس خوبیه که یکی روی این کره خاکی حتی اگر وجود نداشته باشی برات بنویسه. ممنون که هستی و براش مینویسی تا حتی توی خیالم یکی برام بنویسه :)))

ممنونم
میدونی اولین چیزی که در مورد تو حس میکنم این هست که نوشته هات و کامنت دادنت حتی دل آدمو آروم میکنه, الان با خوندن این یکی دو جمله دوباره همین حس برگشت و گفتم بهت بگم.
آره منم یکی از فانتزیام این بود یه نفر یه دفتر پر نوشته هاش بده( از روزمرگی از اتفاقا) بگه از اول واس تو نوشتم, من که نرسیدم ولی واس تو میخوام که برسی

حدیث جمعه 5 اسفند 1401 ساعت 00:32 http://infinitelygreen.blogfa.com

سلام. خیلی خیلی ممنون بابت کامنتت و خوشحالم که دوستش داشتی

سلام حدیث جان, خواهش میکنم
فوق العاده بودی تمام دیشب تو ذهنم بود

لیمو پنج‌شنبه 4 اسفند 1401 ساعت 23:48

چقدر دقیق و قشنگ نوشتی، دلم خواست یکی برای من چنین چیزی بنویسه.
+ من هنوزم یاد نگرفتم سوت بزنم :))

مرسی از تو, من به اندازه تک تک آدما فکر میکنم چیزی نوشتم در زنده بودن و نبودنش
سوت زدن واقعا مهارت خاصیه مخصوصا دو انگشتی زدن

سانست پنج‌شنبه 4 اسفند 1401 ساعت 18:20

آره من حالت چشم‌ها برام مهمه و نگاه‌ها یادم می‌مونه بیش‌تر.

پس حالا فک کن ببین رد چشاش موقع نگاه کردن به دور و بر تو ذهنت مونده یا نه

ُسانست پنج‌شنبه 4 اسفند 1401 ساعت 15:48

تا حالا به این فکر نکرده بودم که صداش یادم می‌آد یا نه :/

من همیشه از صدا به عنوان وسیله سنجش استفاده میکنم.
هرکسی به نظرم یه ویژگی توی آدما واسش شاخص و بلد میشه برای من تن صدا توی حالتای مختلف و حرکات دست یه نفره, شاید شاخص تو چیز دیگه یی بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد