هیچ وقت یادم نمی آید درست و درمان اسم کسی را با اسم واقعی خودش صدا کرده باشم; البته این قاعده همیشگی نیست و منظورم همه کس نیست. یک عده اندک که با دیدنشان نیشم در هر حالتی که باشم باز می شود و مثل یک گرگ خوشحال زوزه سر میدهم را می گویم.
نمی دانم شاید یک جور خودخواهی و تمامیت خواهی باشد, شاید یک جور معامله گری باشد اینکه به سر در جایی بزنی ملک من است. شاید خواسته ای کودکانه باشد مثل اخم کردن بچه ها و اسباب بازی و خوراکی محبوب را پشت سر قایم کردن که مال منه ! به بقیه نمیدم ! به هرحال بنا به اصل از هر دست بدهی از همان دست هم می گیری من هم اسامی خودم را داشتم.
هفت-هشت سالگی زبل خان بودم, اسم شخصیتی کارتونی, چون همیشه سرکرده یاغیان بودم و خرابکار و زخمی و منتظر فتح مکان های جدید برای تخریب البته هیچ وقت قصد گندکاری نداشتم و بیشتر جاها را به چشم جزایری برای کشف میدیدم; و چون شاید وسایل خانه و حیاط و باغ و کوچه چیز بیشتری برای عرضه کردن نداشتند ناامیدی ام منجر به شکسته شدن و خراب کردن می شد. آخر کار هم با زخم های پر و پیمان و جان دار از فتح جزایر برمیگشتم !
شمال همیشه می خندید و می گفت دیوی جان, کلا آدم از تو هر چیزی را بخواهد باید صد در صد برعکسش را بگوید که تو دوباره برعکسش کنی که دوباره برگردد سر جای اولش و بشود درست. این هم حتما در دسته بندی عقده ها در تاپ لیست جایی را مال خودش می کند, ولی خب آن موقع ها دیوی بودم و حاضر نبودم حتی انگشت کوچکم را از در مسالمت وارد کنم.
بعدترها شدم نسکافه یی, عمه نسکافه یی جان ! اینجا مرحله ی رشد و شکوفایی بی عقلی با کمانه های عقلی ناپایدار بود, که البته ربطی به دوران روشن فکری و ژست قهوه و سیگار نداشت یعنی آن دوران گذار را واردش نشده بودم و هنوزم وقت هایی اگر کسی یادش باشد همانم. همانی که صبح ها اگر قهوه و نسکافه صد در صد تلخ نخورم مثل هاپویی خشمگین و پریشان حال میشوم که کمین کرده برای گاز گرفتن.
پَر پَر صدایم می زد اژدهای بنفش غمگین, این مربوط به دوران گذار نوجوانی به جوانی و با سر وارد قعر چاه های مختلف و مزه کردن ته هر چاه و آخرش برگشت خوردن به قلعه با کشیدن زبانه های آتش و سوزاندن هر چیزی که به دم دست میرسید بود. بنفشش هم یادم نیست چه بار معنایی سنگینی را پشتش می کشید !
فروردین صدایم میزد دختر خوب, و مگر میشد بارها و بارها و بارها و بارها و بارها و صد بارها و هزار بارها و میلیون بارها و میلیارد بارها برای شنیدن این اسم از زبانش نمرد! شبیه دونات شیرین غمگینی روی زمین دراز می کشیدم و برای صدا زدنش اشک هایی شکلاتی راه می افتاد و فکر کنم آخر سر همین گندبازی صدا زدن اسم و هربار اشک شکلاتی چسبناک ریختن به تمام کف خانه گند زد و تمام شدیم, رفتیم.
گرگ نارنجی گفت بمانی, بمانی جان !
این دوران با فاصله زیاد از فروپاشی های متعدد و فتوحات و شکست ها و مزه کردن ته
چاه و آب انبارها و ... بود. دوره ی روی لبه تعادل به ضخامت مو و تا میتوانی تعادلت را حفظ کن !
ولی بمانی بودن و تشویق به بودنت کردن آن هم با صرف آن همه انرژی روی مو بودن یکی
از خوشمزه ترین ها هست.
بعدا و بعدا و بعدتر ها زیاد شدن اسم ها و سنگین بودن بارشان خسته کننده شد, چندتایی که تر و تمیزتر بود بخشیدم, چدنتا را به تکرار نرسیده راهی سطل آشغال کردم, چندتا را به صاحبانش با ناراحتی پس دادم, یکی دوتا تاریخ اشان گذشت و فاسد شد و به درد درست کردن هیچ غذایی هم نخورد و حیف شد و حیف شد, چندتایی هم دستم لیز بود سُر خوردند.
بعد خود خود خودم شدم.
بمانی جانم
قربون جون گرم و نرمت , دراگون بسیار دوستت داره
انقده که قشنگ می نویسی حیف نبود نمی نوشتی آخه
مرسی نمی دونم قشنگیشو ولی یکی از چندتا کاری که دیوونه انجام دادنش ام نوشتنه, مرسی که خوندیم و خوشحال شدم.
ذوق کردم که یادت بود