ردبول و بال های آبی

بعد از یک هفته-ده روز مریضی و روان پریشون امروز خیلی خوبم. البته یه دلیل جذاب هم داره اونم این بود که نوشته ام کلی فیدبک خوب گرفته و با اینکه داستان کوتاه نبوده و فقط توصیف بوده در همین حد هم احساس میکنم میتونم برای شرکت ردبول تبلیغ کنم و بگم منم بال درآوردم. موضوع " توصیف مادربزرگ بوده طوری که به وضوح شخصیت و کاراکتر نمایش داده بشه". از جایی که تمرین ها پراکنده ست و فرصت نکردم فایل درست کنم اینجا سیوش میکنم که اولین بال درآوردن رو پیش خودم داشته باشم. اگه پرتره قراره باشه ازم بکشن قطعا الان میتونم این باشم:


صدایش می زدند شمسی خانوم ولی برای ما مادرجون بود. از وقتی چشم باز کردم بود; زنی قد بلند و چارشانه و با اندام درشت که روحیاتش خیلی برعکس ظاهرش بود. برای مورچه هایی که پشت یکی از کابینت ها خانه درست کرده بودند نان لواش را میگذاشت بیات شود بعد نان ها را با هاون میکوبید و خوب پودر که میشد دم در خانه مورچه های پشت کابینت می ریخت. یا برای یک لحظه خوشحالی نوه سه-چهار ساله اش ساعت ها لباس عروسکی میدوخت و مدام با عینکش به پارچه کوچک قد کف دست نزدیکتر میشد تا کوک ها را دقیق تر بزند و سوزن که توی دستش میرفت انگشت را آرام به دهانش میبرد و بدون رنجشی کوک بعدی را میزد. در کودکی تنها توجهی که به وجودش داشتم این بود که هست. همیشه هست. عین یک شیء دوست داشتنی یا عروسکی که با ذوق برایت خریده اند و قرار نیست هیچ وقت جایی برود و پایی برای رفتن ندارد. مادرجون واقعا هم سال ها بود جای آنچنانی نمی توانست برود چون درگیر ام اس شده بود. صدای لاستیک های واکر توی ذهنم می آید و اینکه ظهرها بالا تنه سنگینش را روی دسته واکر می انداخت برای ناهار درست کردن. گاهی که برای آب خوردن هزارباره در یخچال سبز را باز می کردم چین های عمیق پیشانیش اش را میدیدم که برای برداشتن قوطی زردچوبه یا فلفل از کابینت بالای گاز عمیق تر میشود و حفره های کنار لب هایش بیشتر تو میرفت. دردش را می دیدم ولی از جلوی چشمانم میگذشت شاید خاصیت کودکی ندیدن درد بود. ظهرهای تابستان بوی برنج تازه دم کشیده اش با استکانی زعفرانی که روی برنج میگذاشت و بعد روی برنج ها میریخت خانه را از جا برمیداشت. هر یک قدمی که با واکر راه میرفت تا از یخچال وسایل سالاد و ترشی بیاورد من ده دور لی لی کنان از انتهای سالن طولانی و بی انتهای پایین می آمدم و میدیم که او یک قدم جلوتر رفته است و تمام صورت استخوانی اش غرق عرق شده. میخندیدم و میگفتم: " قدم فیلی بردار چرا همش مورچه یی راه میری؟ " لب های نازک بی رنگش ناگهان به طرف بالا میرفت و می خندید. می خندید ولی چشم های قهوه ای روشنش بوی سوختگی میداد مثل غذای جاافتاده یی که ساعت هاست از پختش گذشته ولی کسی دست هم نزده و زیر گاز هم روشن مانده! جواب میداد: " قدم مورچه یی ام از سرم زیاده پاهام دوتا وزنه ست. وزنه صد کیلویی ! "

شب هایی که خانه اشان می ماندم برای صدمین مرتبه آرام میرفتم سروقت آلبوم های سنگین چوبی که نقش و نگارهای نقاشی با دست رویش بود. رزهای سرخ تمام جلد چوبی سیاه را پر کرده بود. باورم نمیشد این دختر جوان قد بلند با موهای خرمایی موج دار و فکل جلوی سرش که لپ هایش سرخ شده از گرفتن دست پدربزرگ, مادرجون است. به پاها و ساق های کشیده اش نگاه میکردم و نمی توانستم بفهمم چطور یک دفعه کسی نصفه میشود و این پاهای ورم کرده با رگ های برجسته آبی بیرون زده از کجا آمده! حالا مچ پاهایش همیشه پینه بسته با زخم ها و ترک های روی هم آمده و گوشت های درهم پیچیده بود. انقدر وزنش را روی دسته های واکر می انداخت و پاهایش را روی فرش کشیده بود که هیچ پمادی آن زخم های کهنه و روی هم جوش خورده را نرم تر نمی کرد. ساعت ها چشمم به مقایسه کردن قبل و الانش میرفت و وقتی تا نصف شب چراغ را خاموش نمی کردم و با دیدن و مسخره کردن آدم های توی عکس ها ریز ریز میخندیدم فقط یک چیز میگفت. یک فحش بلد بود و در تمام عمرش نهایت عصبانیت و ناراحتی اش و هر حال انفجاری که داشت را فقط با همان نشان میداد: ذلیل مرده! " ذلیل مرده بخواب تا بابا را نفرستادم ".

نصفه شب که میترسیدم و خوابم نمیبرد میرفتم آرام بغلش میکردم. بوی صابون خوشبو و تازگی میداد. موهای خاکستری و زبرش همیشه کوتاه و تا بالای شانه اش بود ولی بوی همان رُزهای روی جلد آلبوم را میداد. سرم را میچسباند روی سینه اش و آرام خوابم میبرد و هیچ وقت نپرسیدم چرا شب ها همیشه بیدار می ماند.

نوجوان شده بودم و دیگر سرم را روی سینه اش نمی گذاشتم. ولی عصرهایی که دور و بر خلوت بود و هرکسی دنبال کار خودش بود روی مبل قهوه یی چرمی اش کنارش می نشستم و دست هایش را انگار شیشه نازکی باشد میگرفتم توی دستم. این همه زبری و ورم انگشت هایش برایم عجیب بود. انگار توی دستکش پلاستیکی را آب کرده اند و جای دست برایش کار گذاشته اند. حواسم را از دست هایش پرت کردم و گفتم: " فردا عروسی دایی مهدی میخوام لاک قرمز واست بزنم کلی خوشگل تر بشی ". گفت: " خدا مرگم بده چه غلطا. ذلیل مرده لاک قرمزم چیه توی سن ". ناخن های کبود شده اش که لابه لای آن ورم ها و پوست سنباده یی کوچکتر از هر ناخنی بود آرام گرفتم و دو دور لاک قرمز را زدم و بعد آرام ناخن های کوچکش را فوت کردم تا خشک شود. می دانستم از رژ و لاک قرمز خوشش می آید ولی به خودش بود خجالت میکشید و شرم دیده شدن نمی گذاشت حتی برای عروسی هم استفاده کند.

عروسی دایی مهدی که شده بود دیگر روی صندلی چرخ دار بود. سال ها بود که واکر را کنار گذاشته بود. آن شب کت دامن آبی آسمانی با پولک های همرنگ و صورتی که خاله نسرین از آمریکا فرستاده بود پوشیده بود. موهایش را دق مرگمان کرد تا رنگ زدیم و رژ قرمز با آن لاک های جیغ خیلی شبیه دختر جوان توی آلبوم عکس های بچگی ام کرده بودش.

هنوز یک سال از عروسی دایی مهدی نگذشته بود که سرفه های ادامه دارش شروع شد و کمتر از پنج ماه طول کشید تا بچه آخر یک خانواده هفت نفره و عزیز دردانه مادرجون برای همیشه رفت جایی که اینجا نبود. مادرجون سر خاک با روسری مشکی ابریشمی و موهای خاکستری بیرون آمده اش روی ویلچر نشسته بود. پاهایش بیشتر توی چشم میزد انگار از خودش بزرگتر بودند و جدا از بدنش. خودش هم انگار جای دیگری جز آنجا و توی بدنش بود. نه اشکی میریخت نه ناله ها و ضجه های دیگران تکانش میداد.

از آن روز به بعد دیگر حاضر نشد کوچکترین حرکتی داشته باشد. حالا سال ها بود همان چند قدم تا آشپزخانه و همان غذا درست کردن پر زحمت را نمیتواست انجام دهد ولی مجبورش کرده بودند روزی نیم ساعت واکر را بردارد و آرام راه برود ولی دیگر هیچ کاری حاضر نشد انجام بدهد. روی مبل چرمی اش می نشست و تمام وسایلش را نزدیک دستش میگذاشت. همه چیز دور و برش داشت. انگار توی مغازه خرازی رفته باشی کنار گوشه مبلش و زیرش و این طرف آن طرفش همه چیز با ربط و بی ربطی پیدا میشد. نمی خواست حتی اسم کسی را صدا بزند تا چیزی برایش بیاورد. حتی اگر غذایی هم نمی دادند فکر میکنم بازهم اعتراضی و حرفی برای گفتن نداشت. راضی شده بود. به همه چیز راضی بود. دیگر حاضر نشد به زور هم که شده موهای زیر ابروهایش را تمیز کنم. دیگر سفیدی موهایش بیشتر و بیشتر شد. آب دست ها و پاها و زانوهایش بیشتر. حالا که درد را می فهمیدم نمی دانستم چرا هم چنان ساکت است. از بی حرکتی زخم بستر گرفته بود. پوست و گوشت استخوان لگنش را انگار با قاشق خالی کرده اند و هر روز بدتر میشد و همان جمله های چند کلمه ای و ناله هایی که گاهی شب ها میکرد کمتر و کمتر میشد. انگار با درد و عفونت هم خانگی مصالحت آمیزی پیدا کرده بود و گذاشته بود جانش را هرجور دوست دارند بخورند.

یک سال طول کشید تا جایش روی ویلچر, روی مبل چرمی قهوه یی, روی صندلی ایوان سنگی, توی آشپزخانه همیشه دم دار خالی ماند.

 

نظرات 5 + ارسال نظر
غ ـ ـز ل دوشنبه 29 مرداد 1403 ساعت 12:01 https://life-time.blogsky.com/

عاشقتم
ببین من سواد ادبیم در حد نقد کردن نیست
شاید یه روزی سوادشو ارتقا بدم
ولی انگار صحنه ها از جلوی چشمام رد مبشدن اینقدر واقعی بود
مامانجون من دوسال قبل لز به دنیا اومدن من یک دوقلو به دنیا آورده بود و مسلما نمیتونست ا ن محزت مامانجونی لازم رو به من داشته باشه

عوضش با خاله ها بزرگ شدیم و کل با هم بازی کردیم

مامان بابا هم که کلی نوه و بچه داشت به ما نمیرسید که


من هروقت نوشته های تو رو میخونم جدا از موضوع و دغدغه یی که توی نوشته ت هست با خودم میگم هر یه پاراگراف میتونه کاملا موضوع یه داستان کوتاه شه. خیلی روون و خوش خوان مینویسی و کاملا مخاطبت رو درگیر جریان میکنی. جریان ذهنیت جون میده برای نوشتن. مطمئنم اگه علاقه شخصی داشته باشی و دنبالش بری خیلی پیشرفت میکنی.
قربون جونت
چه خوب من همیشه عاشق این بودم خاله هام سنشون نزدکی من باشه خیلی ارتباط خوبی میشه. اینم مزیت تو بوده.
آره بابا انقد اون موقع بچه و نوه ها زیاد بودن و همیشه همه جا شلوغ بود که دسترسی بهشون خیلی کم بود. الان همه یکی دوتا نوه دارن و وسط سرشون میذارن نوه ها رو. خودمو با این نسل مقایسه میکنم خیلی دچار حسرت و حسادت میشم

لیمو یکشنبه 28 مرداد 1403 ساعت 16:19

آخ زدی وسط خال. سبک موردعلاقه م از بین نوشته های این سه نفر و تو میگذره.

وای من قربووون جون تو برم
الان خیلی منو بالا بردی شماره کارت بده من می نویسم تو بیا تعریف کن من خوشحال شم انگیزه بگیرم منم واست کارت به کارت میکنم. معامله پایا پای

غ ـ ـز ل جمعه 26 مرداد 1403 ساعت 11:36 https://life-time.blogsky.com/

ثمررررررررر تو فوق العاده ای
با این حجم از احساس و توصیف ....
اصلا نتونستم رهاش کنم تا جمله آخر
واقعا عالی نوشتی

ولی یه سوال
این قصه واقعی بود؟
چقدر همه چیزش را نیفهنیدم و چقدر دلم میخواست من هم با مامانجون چنین ارتباطی میداشتم که نداشتم
چقدر اون لاک قرمز و رژش چسبید بهم
میتونستم تصورش کنم که چقدر جذاب شده

وااااای الان اگه روبروم بودی می پریدم بغلت یه ماچ محکم میکردم چند کیلو به وزنم اضافه کردی از شدت ذوق مرسی البته نقد شدن و اشکال کار درآوردنم خیلی کمک کننده ست ولی تعریف که میکنن من بال درمیارم.
آره واقعی بود. مامان بزرگم نزدیکه سی سال درگیر ام اس بود و واقعا از اینکه رفت خوشحالم چون تمام زندگیش توی درد گذشت. دایی م هم بدون هیچ دلیلی سرطان ریه گرفت و در عرض چار-پنج ماه تموم ..
جملات فرعی البته داره که عینا اون اتفاق نیس و شکل دیگه یی بوده که برای رعایت تکنیک عوض شده.
من خیلی دیر شناختمش و داستان زندگی خیلی ناراحت کننده کلا داشت. الان آرزو دارم یه مامان بزرگی بود که کنارت بود و حامیت که نیس ..
آره توی اون کت دامن آبی واقعا خوشگل شده بود

لیمو چهارشنبه 24 مرداد 1403 ساعت 10:05 https://lemonn.blogsky.com

برای منی که عاشق نوشته های گلی ترقی ام نوشته ات انگار یکی از دوازده داستان بود. بعد از درخت گلابی و قبل از اناربانو. :)))
موفق که هستی، موفق تر باشی.

من قربوووون جون تو آخه لول مقایسه رو خیلی بالا بردی من کجا و آن کجا !
منم گلی ترقی و زویا پیرزاد و فریبا وفی نویسنده هایی هستن که حالمو یه سال هایی خیلی خوب کردن آره درخت گلابی رو تو بگو کی دوست نداره لاصمب فضاسازی و شخصیتا محشر
مرسی دخترک خوب و بااحساس من برای آرزوهای خوبت ممنونم

نازگل سه‌شنبه 23 مرداد 1403 ساعت 22:54

همیشه چقدر دوست داشتم یک بار یکی از نوشته هات رو بخونم می ذارم صبح که بیدار شدم یا هر وقت خیلی حس و حال خوبی داشتم مثلا واسه تایم استراحت بین مطالعه ام یا اینکه هر وقت دلم بگه
هر وقت دلت خواست هدیه ات جاش امنه و خرس مهربونا منتظرن بیان پیشت بهم خبر بده می بوسمت

ای جونم من که از خدامه کسی دوست داشته باشه نوشته هام رو بخونه و نظر بده مرسی قشنگم
هروقت دوست داشتی بخون من مشتاق شنیدن و خوندن نظرتم
من عاااااااشق گرفتن هدیه ام و البته هدیه دادنlم مرررسی
مرسی نازگل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد