دیالوگ

یوکابد را سال هاست می شناسم ولی تا دو-سه سال قبل خیلی از هم خوشمون نمی اومد, اون خیلی پر سر و صدا و جیغ جیغی و رُک و سر راست حرفش رو میزنه و من تا چند سال قبل شبیه ماتم زده های دو عالم بودم و انگار توی یه پوسته صدف خیلی سفت و سخت نشسته بودم و فقط گاهی لای پوسته رو باز میکردم و چشم هام رو ریز تا بیرون رو ببینم و دوباره میرفتم اون تو و درو میبستم. بالاخره باهم ارتباطمون بیشتر شد و الان جزو یکی از کسایی هست که بودنش امیدوارکننده ست. دیروز عصر زودتر رسیدم و وقتی با موفقیت یه جای پارک پیدا کردم عزا گرفته بودم این همه تایم رو حالا چیکار کنم که تا اومدم بیرون صدای بلند سلام گفتن یوکابد اومد. یه ساعتی توی کوچه بودیم و به برف های یخ زده لگد می زدیم و حرف می زدیم. تمام مدت که نگاهم میکرد حالت صورتش کنجکاو بود و بعد یه ساعت گفت یه تغییری کردی که نمی فهمم چیه؟ قد موهات نیس, رنگش نیس, ابروهات نیس, صورتتم کاری نکردی ولی از هفته پیش تا الان یه تغییری کردی که خیلی زیاده ولی نگو تا خودم بفهمم. خندیدم و تا شب هیچی نگفتم, هروقت سرم رو بالا آوردم دیدم داره نگاهم میکنه جالب بود شبیه این بود بخواد یه تیکه پازل رو بذاره سر جاش و جای درست رو پیدا نمیکنه! شب خداحافظی کردیم و به ماشین رسیدم که بازوم رو از پشت گرفت با جیغ گفت فهمیدم! گفتم مرض آروم تر ترسیدم. جونوور عجیب الخلقه که کشف نکردی! نخندید و فقط گفت: حالت چشات, یه چیزی تا هفته قبل توی چشات بود که کاملا رفته .. با حالت حکیمانه گفتم: "چشم ها دریچه روح هستندد" ابله گفت: خفه شو, یه ذوقی داشتی همیشه, شبیه این بچه ها که یه چیزی قایم کردن منتظرن همه برن بخوابن بره سر وقت خوراکیه و کیف کنه ولی حالا کاملا اون ذوق و شوق پاک شده از تو چشات و داری زور میزنی دیده نشه و بقیه نفهمنش, دوباره زد توی بازوم و گفت ولی چاییدی ..

نظرات 5 + ارسال نظر
لیلی چهارشنبه 16 اسفند 1402 ساعت 22:54

خودتی رو به روی دنیا و این چیز بدی نیست؛ البته شاید.

نه چیز بدی نیس در واقع همون چیزی هست که باید باشه من توقع و انتظار بی جایی داشتم

نازگل دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 17:14

یه مدت مدیدی سنگینی غم تو چشامو تو همه ی عکسام حتی اون عکس قشنگام خودم می دیدم و حس می کردم
الان فکر می کنم تبدیل شده به یه نوع بی حسی که دارم با لبخندای همیشگی قایمش می کنم
نمی دونم جریان چشای مهربونت چیه فقط الهی اون چیزی که ته دلت می خوای، تو ذهنت ازش رویا می بافی واسه آینده، اسمشو گذاشتی معجزه یا چیزی که ته دلت یه روزی تو آینده می تونه قشنگ ترین و مهم ترین دلیل باشه تا چشات از همیشه نازتر بخنده، وقتی بیاد و باشه کنارت که ذوق داشتن و بودنش همچنان ته دلت وجود داشته باشه حتی شده قدر یه شکلات
ثمر جانم می دونی یجورایی فکر می کنم هر چیزی رو که ما تو ذهنمون عزیز و قشنگ می دونیم انقد زوایای پنهان، پیچیده و خیلی متضاد داره درونش که باید با مناعت طبع فرااااوااان همچنان و ادامه دار دوستش داشته باشیم..‌. هر چند کسی که عاشق باشه چشماش بیشتر دنبال قشنگیا می گرده و قطعاً پیداش هم می کنه تا وقتی اشتیاقش زنده باشه و بذارن زنده بمونه
این تعریفارو انتهای پادکست امروز شنیدم برات می نویسمشون
عشق
گاهی خواستن و نداشتنه
عشق
گاهی داشتن و نخواستنه
عشق
گاهی داشتن و خواستن و خواستن و خواستن و خواستنه‌...

ای جانکم, با همه وجود امیدوارم شور و شوق جایگزین غم و بی حسی بشه طول میکشه و زمان بره ولی تو آدم فوق العاده یی هستی که پتانسیل جایگزینی رو داره
مرسی دختر قشنگم, برای خودم میخوام معجزه رو از لابه لای خودم بکشم بیرون و هیچ وقت ذوقم برای داشتن چیز بیرونی دیگه در این حد نباشه.
حرفت رو کاملا قبول دارم در مورد زوایای پنهان و پیچیده بودن همین طوره, چیزی توی ذهن آدم میگذره ولی چیزی که بیرون اتفاق می افته کاملا میتونه مخالف فرایند ذهنی باشه و هیچ کدوم اشتباه نیستن مخصوصا در مورد روابط انسانی.
دوتا جمله اولش چقد من بود خواستن و نداشتن و داشتن و نخواستن
نازگل مرسی برای با مهر جواب دادنت مرسی برای ظریف نگاه کردنت, من از بودن آدمایی مثل تو احساس زنده بودن و آرامش میگیرم

لیلی دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 02:55

انگار که روایت پریدن ذوق از نگاهه؛ چی شد که اون شوق از نگاهت پرید؟

آره موضوع همینه ..
من آدم مناسبی برای دل بستن به آدما نیستم خیلی خیلی دیر و خیلی به ندرت با تمام وجودم کسی رو میتونم عمیق دوست داشته باشم. سال ها سعی کردم هر چیزی هست بذارم کنار جز یه نفر که خیلی عزیز بود .. تصمیم گرفتم اونم بذارم کنار چون صد درصد یه طرفه نامتقارن و ناهماهنگ بود و بیشتر ضربه زننده بودم.
میدونید لیلی جون آدم خیال میکنه کسی میتونه پناهش باشه و نقطه امنش ولی با کمال تاسف افزایش سن و گذر زمان نشون میده فقط خودتی روبروی دنیا

لیمو یکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت 23:05

میدونم، منظورم اینه اون چیزی که واسش ذوق داشتی خوب بوده باشه و از همون تایم کوتاه داشتنش لذت برده باشی.

آهان درست متوجه منظورت نشدم, خیلی پیچیده ست جریان ولی آره لذت بخش هم بوده

لیمو یکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت 11:12 https://lemonn.blogsky.com

باید در ادامه میگفت چی تو چشاته که تو رو انقدر عزیز میکنه؟ شاید هم قلبت اگر هم نوشتنت رو میدید شاید میپرسید قلمت :)
هفته پیش زیاد خوشحال نبودی پس امیدوارم ناراحتی ها رفته باشن نه شادی ها. خوراکی ها هم خوشمزه بوده باشن و کیف کرده باشی.

من به قربون تو, بابا چه تعاریف سنگینی دختر خوشگل مرسی
نه اون منظورش یه ذوقی بود که شسته شده و رفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد