از روزهای مُرداد

تمام پول این ماه به جز هزینه های جانبی خرج خرید یه جفت کتونی ادیداس و چندتا کرم زیر چشم شد و به طور قابل توجهی سنگین و گرون تموم شد! من موندم و حوضم. دیروز که دراوج آفتاب و باد گرم از پیاده روی هر روزه در حال برگشتن بودم توی ذهنم در حال محاسبه خرید یه بسته نون و دوتا شیر و چند بسته قهوه بودم و هرچی حساب میکردم بازم کفاف تا آخر ماه رو نمیداد. از تمام سلول های شناخته و ناشناخته ام عرق میریخت, با چندین لایه ضد آفتاب بازم پوستم حالتی بود که حس میکردم قابلیت کشیده شدن رو به راحتی داره و چشم هام از ترکیب ضد آفتاب و عرق میسوخت, سر انگشتای پام پوستش رفته و از سوزشش به سختی راه می رفتم و از هندزفری گوش درد گرفته بودم و در نهایت کلافه گی داشتم خودم رو قانع میکردم که کدوم رو حذف کنم کمتر خسارت روحی-روانی بهم میخوره که یکی از بهترین صحنه های زندگیم رو در چند وقت اخیر دیدم. سرم رو از توی گوشی آوردم بالا و توی چند قدمی یه بنز سی خیلی خوشگل بود و پسرک کم سن و سالی در آخرین حد جذابیت و خوشگلی و خوش تیپی با بوی خوشی که رایحه ش به منم میرسید سمت ماشین داشت می رفت, چیزی که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد چشمای خندونش بود. مدت ها بود ندیده بودم کسی چشماش از توی وجودش عمیق و با تمام زوایای پیدا و ناپیدا بخنده و شاد باشه ولی چشم های پسرک حالتی بود انگار از بزرگ ترین فتح و لشکرکشی ها می اومد. دسته گل رز خیلی بزرگی دستش بود(شاید چارصد-پونصدتا رز) انقدر سنگین و بزرگ بود که به سختی بغل کرده بود. در ماشین رو باز کرد و دختری پیاده شد که اون هم در نهایت تازگی و شفافیت و زیبایی بود و دسته گل رو داد به دخترک و بغلش کرد.

تمام این ها توی چند ثانیه بود ولی میزان تفاوت حال و وضع خودم با صحنه مخصوصا بوی خوش اشان, شادی بی حد و مرزشان, جوانی لب پر نشده اشان با ترکیب رنگ زیبایی که در حال اتفاق افتادن بود معرکه بود, سرم رو به آسمون کردم و زدم زیر خنده, واقعا شوخ طبعیت رو دوست دارم حالا به رومون نمی آوردی دیگه.

نظرات 4 + ارسال نظر
نازگل چهارشنبه 15 شهریور 1402 ساعت 22:49 https://nazzgol.blogsky.com/

شما نویسنده اید؟ به نوشتن جدی تر فکر کردید تا به حال؟

مینویسم ولی قطعا که نویسنده نیستم
نه هیچ وقت زمانی که بخوام جدی فکر کنم نداشتم و نذاشتم البته, ولی تنها کار دلبرانه ی دنیاست واسم
مرسی برای کامنت هات

مرضیه جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 17:57 http://Www.golemamgoli.blogsky.com

همه‌ش منتظر بودم به سبک رمانهای نودوهشتیا، چشمانت در چشمان شاداب پسرک گره بخورد و بعد از چند فصل کش و قوس به هم برسید و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کنید.

اون جوونی لب‌پر نشده خیلی تعبیر قشنگی بود
جوونی من عین لیوانهای پیرمردها، پر از لکه‌ی چائیه، چرک و چندش:)))

منو با میم مودب پور اشتباه گرفتی, والا یه عمری همینو گفتن به خوبی و خوشی ولی هیچ کسی نرفت بعدش رو نشون بده ببینیم واقعا به خوبی و خوشی همشون سر کردن؟!
قربونت
فکر نکنم کسی باشه که لیوانش بعد یه سنی دیگه تر و تمیز و مثل روز اول باشه

فاطمه شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 14:03

عزیززززززززززم
جوانی لپ پر نشده اشان( چه توصیف قشنگی)
پاراگراف آخرت در مورد شوخی طبیعت من و یا این جمله می ندازه که چند وقت پیش بهت می گفتم، نمی دونم لک لک ها ما رو اشتباهی انداختن اینجا!!!!
یا وااقعا آدرس و درست اومدن؟؟؟


آره خودم احساس میکنم دور تا دورم شبیه ظرفی که هزار بار افتاده اومدن وصله پینه کردن واس همین برای اونا واقعا لب پر نشده.
اره یادمه, هرچند میدونی حافظه ضایعی دارم ولی اینو یادمه. نه به جون خودم منو که صد در صد اشتباه نشونه گیری کردن الان باید کلا توی یه سیاره دیگه بودم نه اینجا

لیمو شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 11:23 https://lemonn.blogsky.com/

براشون خوشحال میشم و خوشحالم قشنگی میبینم اما غمگینم که این رنگ و شادی و طراوت مال همه نیست. شبیه این سریالهای طنز فاخر که نمیدونی باید بخندی یا گریه کنی.

اره با قسمت بین خنده و گریه واقعا موافقم و بیشتر حیرون می مونی چه گپ زیادی وجود داره.
از طرف دیگه خوشحالی آدما توی هر سطح و لول اجتماعی و هر زمینه یی خیلی دلنشینه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد