سریال maid رو شروع کردم به دیدن و هر قسمت رو که میبینم تا چند روز احساس میکنم یکی محکم انداختتم وسط یه آشفتگی آشنا. یکی از نزدیک ترین تجربه هاش نوع روابطش با خانواده ش هست. وقتی مددکار ازش می پرسه روی کدوم یکی از اعضای خانواده ت میتونی حساب کنی مات و مبهوت نگاه میکنه ! میگه هیچ کس ! مامان و بابای آنرمالی که توی هیچ قالبی جا نمیشن چطوری میتونن کمک موثری توی مواقع بحرانی باشن ! کسی که از بچگی توی محیط پرتنش و آلوده بزرگ شده توی مواجهه با مشکلاتش چه برخوردی میتونه داشته باشه؟! با خودم فکر میکنم چندین و چند بار آزمون و خطا و بهای سنگین باید پرداخت بشه تا بچه هایی که توی خانواده های ناپایدار فقط بزرگ شدن ولی رشد نکردن بتونن بعد سال ها به سطح نرمال فقط نزدیک بشن ؟!
من توی یه خانواده یی اینطوری بزرگ شدم پر از تناقض, درگیری, اضطراب و تنش همیشگی و مهم تر از همه ترس و ترس و ترس. وقتی یادش میاد از صدای دعواها میرفته توی کابینت قایم میشده یادم افتاد میرفتم زیر میز و رومیزی رو می کشیدم پایین تا پاهام دیده نشه و گوش هام رو می گرفتم و هر لحظه حس میکردم الان یکی یه نفر دیگه رو میکشه.
جالب تر از همه وقتی بود که مامان دوقطبی عجیب و غریب دخترک که هیچ وقت نیست تا کمکی کنه و اگه باشه بدتر میکنه جای بهتر کردن; چند روز غیب میشه و دختر شروع میکنه همه جا دنبالش گشتن و نگرانش میشه.
نزدیک بیست سالی میشه هیچ دیالوگ جدی با مامانم در مورد چیزی نداشتم و در مورد خودم اصلا, سال هاست بخشیدمش چون فهمیدم توی یه چرخه معیوب و مزخرفی اونم فقط بزرگ شده ولی بالغ اصلا, رشد کردن اصلا. منم نگرانش میشم وقتی دیر میاد وقتی گوشی رو جواب نمیده, وقتی غذا نمی خوره, وقتی مثل بچه ها رفتار میکنه و فکر میکنه باید آرومش کنم. بابام رو میبینم و اون ترسی که شبیه قیر سیاه سرتاسر بچگی و نوجوونیم رو کاور کرده الان فقط پوست و استخونی ازش مونده و صدایی که درنمیاد, ترسی که ریخته پایین ولی از بین نرفته, جنس ترس ها عوض شده ولی بذری که سیب کاشته بودی که پرتقال نمیده هیچ وقت ! بعد سال ها هنوز با بخشیدنش کنار نیومدم با امتحان انواع راهکارا, فقط تونستم یه درصد خیلی کمی رو از خودم بتکونم, تونستم یاد بگیرم و جرات کنم که از کمبود و نقصام بگم; من هنوز و هر روز با چنگ و دندون تلاش میکنم که خودم رو به سطح نرمال بقیه آدمای معمولی برسونم
حالا اگه همیشه از پدرا متنفر باشی چی میشه؟
هیچی! واقعا هیچی نمیشه فقط یه عمر از دیدن و فکر کردن بهش دهن خودشو آدم سرویس میکنه. به نظرم تبدیل تنفر به بی تفاوتی اینجور وقتا بهترین گزینه ست
سلامت باشی همیشه و بمونی برام ❤️
قشنگ منی دختر
بالاخره از یهجایی میپذیری و زخمهات رو میبندی و مسیری که درستتره رو میری و بنظرم پذیرفتن مهمترین چیزه.. آدما تو دورههای مختلف به نسبت شرایط اجتماعی و فرهنگی همون دوره تربیت میشن و نمیشه گفت فلان آدم چقدر نرمال و استاندارد رشد کرده. به خصوص تو کشور ما، چه بسا که یه آدم نرمال رو هم آنرمالن خطاب میکنن :)))
بخاطر همین، ماها بازتولید همین سیکل معیوب هستیم حالا یکی یهخرده کمتر یکی بیشتر..
درمورد ارتباطت با مامانت هم تقریبن تجربهی مشترک باهات دارم و میفهممت.
آره با قضیه پذیرش کاملا موافقم, نه تنها توی این جریان توی هر نقطه یی که رنجی واست داره اول باید به پذیرش برسی بعد ازش رد بشی.
آدم دلش گرم میشه وقتی هم قبیله یی پیدا میکنه
ولی در مورد نحوه تربیت اینطوری فکر نمیکنم درسته هر جامعه یی و هر زمان به اقتضای شرایط خاص خودش نسلی رو تربیت میکنه ولی این مقیاس کلان یه قضیه ست و بحث سر مقیاس خرد و فردی که ندیده گرفته میشه یعنی وظیفه یه آدم بعد از رسیدن به درک و شعور برای تغییر شرایط خودش. ما نسل به نسل میایم جلو بدون اینکه یه زوجی قبل بچه دار شدن تصمیم به تغییر توی سطح فردی بگیرن.
میدونی الان اینطوری ام که میخوام کلی چیزی بنویسم اما نمیدونم کدومش و چی رو بگم.در مورد قیر سیاه من فقط رها کردم، یعنی قبول کردم بخشش هیچوقت اتفاق نمی افته و من هم نباید به خودم براش فشار بیارم. یه جور بی حسی نسبت به خاطرات و اینها. انگار فیلمی بوده که دیدم و کتابی بوده که خوندم. حالا که نیست سعی نمیکنم به یاد بیارمش.
. توی سریال ریک اند مورتی یک قسمتی بود که مورتی صاحب یه فرزند میشد. هرچی تلاش میکرد خوب و سالم بزرگش کنه باز هم میرفت سمت خلاف و اینها. بعد آخرش اون بچه اومد گفت من از پدرم کلی آسیب روحی خوردم و استعدادم خوب شناخته نشده. مامان مورتی یه جمله خوبی گفت که برام واقعا درس بود: هیچکس بابت پدر یا مادر بودن از آدم تشکر نمیکنه. و واقعیت هم همینه ثمر. شاید یه والد با تمام مشکلات روحیش و نابالغ بودنش بهترین تلاشش رو برای بچه کرده چون فکر میکرده بهتره اما نبوده. :))
+ در مورد والدینی که بزرگ شدن اما بالغ نه، میخوام باز هم حماسه بیآفرینم و رفرنس بدم
من قربون تو برم آخه
خب من نظرم توی قسمت اول حرفات در مورد بخشش متفاوته, برای من بخشیدن کسایی که باعث آزارم شدن و متقابلا من مایه دل آزاری شون شدم خیلیییی مهمه و هرچی زمان بیشتری گذشت به اهمیتش بیشتر پی بردم و مطمئنم یه جایی یه لحظه یی توی رشد کردن هست که تو انقدر بزرگ و با شاخ و برگ زیاد میشی که میتونی آزاردهنده ت رو بیاری توی سایه ی خودت ولی پروسه بسیار زمان بری هست.
با قسمت دوم حرفات کاملا موافقم و برای همین بود گفتم بعد که داستان زندگی شون رو می شنوی با جزییات دردایی که توی برهه های مختلف داشتن میبینی ظاهرا والدین سن بالاتری از بچه دارن ولی هنوز درون وحشت زده و آسیب دیده یی دارن با زخمای باز و نهایت کاری که تونسته رو کرده هرچند به غلط. هرچند اگه هر کسی به درمان زخمایی که خورده و پروسه رشدش ادامه بده خیلی از حجم خروجی های فاجعه بار کم میشه و این سیکل معیوب شکسته میشه.
خیلی وقت دوست دارم ریک اند مورتی رو ببینم ولی هنوز ندیدم مرسی لیمو جانم از رفرنس دهی و یادآوری مجدد, فرصت گیر بیارم حتما می ببینم
من هم به قول تو فقط بزرگ شدم و شبهای زیادی رو درحالیکه برای نشنیدن تلاش میکردم، به خواب رفتم. چیزی که از این پست دلگرمم کرد، دونستن علت ناجوری و شکنندگی احوالات الانمونه( باز هم همون احساس کنترل بر شرایط که قبلا حرفشو زده بودیم).
با تمام وجودم دلم میخواست و میخواد کاری کنم که هیچ کسی این تجربه ها رو نداشته باشه, من عمیقا بابت تک تک شبا و اون حال نگفتنی که تا صبح سر شده متاسفم و امیدوارم تو بتونی چرخه رو برای بچه ت بشکنی و زخمایی که برداشتی کمرنگ شه
آره ما واقعا کنترلی روی یه سری چیزای پایه یی نداشتیم و انتخابی توی کار نبوده, فقط تجربه بهمون راه از کنار گذاشتن و روی لبه اتفاقا راه رفتن رو یاد میده
چند تا از نوشتههاتون رو خوندم. احساس صمیمیت عجیبی در کلامتون هست.
بابت شرایطتون و خاطراتی که از کودکی مونده متأسفم و امیدوارم بعد از این بهتر بگذره.
ممنونم احساسی که داشتید رو بهم گفتید و خوشحالم کرد
امیدوارم آینده همین طوری باشه و امیدوارم تمام بچه ها فرصت بچگی کردن و رشد طبیعی داشته باشن و یه روزی هیچ بزرگسال رشد نیافته یی نداشته باشیم