تمام عمر خودم رو موجود شگفت انگیز خارق العاده با توانایی های عجیب می دونستم. همیشه از واکنش دیگران در برخورد با خودم و حیرت زده کردن اشان لذت می بردم و سال ها به خودم بابت زوایای خارج از قاعده ام افتخار می کردم; ولی مدت هاست خودم رو معمولی ترین آدم با نیازهای پیش پا افتاده میبینم که در طول روز بارها مچ خودم رو میگیرم که عین دله دزدها دنبال فکرهای گل در چمن است و به جای آن اندیشه های دردمندی و دغدغه مندی واقعی دستبرد به افکار دم دستی و زرد میزنه و کلی هم بابت اشان بالا و پایین شدن های احساسی داره. آدم معمولی با احساس, افکار و علایق معمولی, با اضطراب های همگانی که چالشی ترین فکرش در روز چندراهی انتخاب ناهار فرداست!
نه من هیچوقت خودم رو خارق العاده نمیدیدم اما بقیه مدام بهم این حس عجیب بودن رو میدادن، نمیدونم چی شد و کِی اون آدم عجیب و قاطع رو توی زمان جا گذاشتم...نمیدونم خوبه یا بد اما بعضی وقتها خودم رو انقدر ساده دوست ندارم.
ژنش رو داری فقط رفته روی حالت خاموش
آدم توی زمان یه تیکه هایی از خودشو جا میذاره یا یادش میره یا ترجیح میده یادش بره
ساده بودن و سادگی طیف وسیعی داره بستگی داره توی چی و چه شرایطی خودتو ساده میبینی! میتونه یه صفت خوب و یه صفت خیلی بد باشه
اونی که اساساً به معمولی بودن یا نبودن خودش فکر میکنه معمولی نیست اتفاقاً. مثل قضیۀ ماهی و آبه که اگه به ماهی بگی آب چطوره میپرسه آب چی هست؟ هنجار هم برای آدمهای معمولی حکم همون آب برای ماهی رو داره. تو حتماً بیرون از هنجاری یا که بودی که میتونی احساسش کنی.
زاویه دیدت به قضایا خیلی جالبه, از یه طرفی میری میبینی و انالیز میکنی که من حتی نمیدونستم قبلش اون ضلع ام هست!
بازم اگه اینی که میگی باشه جای امیدواریه
سلام و درود
اینکه فهمیدید معمولی هستید خیلی خوبه یک پیشرفته
سلام
نظرات متفاوته از نظر من پسرفت بزرگیه