حالا که چیزی نمانده تا پاییز, باید تشکر جانانه یی بکنم از تنها عنصری که روزهای عرق ریزان گرم شلوغ, درهم, و برافروخته را برایم قابل تحمل و بگی نگی خواستنی که نه حالا, ولی به یاد ماندنی کرد. تمام تابستان به اضافه سه چهار ماه قبلش در راهروی آزمایشگاه, سالن انتظار شیمی درمانی و دیدن تن های خشک, خسته و ناامید, سالن انتظار رنگ پریده و یخ زده پرتودرمانی و دیدار با انواع و اقسام روح های سفیدپوش سر شد. هر روزش شبیه آتش فشان فعالی بودم و بعید می دانستم به شب برسم و کسی را له نکنم, در کمال ناباوری تقریبا یک نفر میان تمام آشنایان و دوستان دور و نزدیک حتی یک بار کلمه یی جمله یی حالی که روانت رو آسوده کنه نگفت و نپرسید و به قول کسی " آدم ها موقع بیماری و بی پولی و مشکلات معمولا نیستند چون می ترسند پای خودشان گیر کند در همان باتلاق, انگار بدبختی مسری است". با این وجود وقتی هفته ها و ماه های جان به درکن گذشت و حالا از کمی دورتر به روزهای رفته نگاه میکنم حتی از نبودن و نگفتن و همدردی نکردن ها هم خوشحالم, نه خوشحالی زرد دست دوم لای کتابی, خوشحالی چشمک زنی که حتی خودت هم خبر نداری ولی روحت گهگداری نشانت میدهد.
حتما بعدها که یاد تابستون امسال کنم دومین چیزی که از یادآوریش خاطرم نرم و آرام میشود تو هستی. کشف بزرگ تابستانم " آیس تی با پشن فروت و کمی دارچین" بود که با قطعیت در اینکه اسانس و طعم دهنده هر دفعه داشت و پشن فشنی به جایی نبود طعمش آنقدر خواستنی و ناز بود که همه جوره قبولش دارم; آیس تی جذاب از اینکه در تمام احوال, خستگی ها, خشم های افسار پاره کرده و وارفتن ها, بودی و ترمیم کننده حالم بودی ممنونم, قهرمان امسال.