دایره های رنگی

دنیا گاهی اوقات موهبت های کوچک و ریزی رو مثل اسمارتیزهای رنگی گوشه کنار زندگی میذاره برای جلب کردن توجه ات, جایزه دادن برای مقاوتی که نشون دادی یا برعکس برای دلداری دادن بابت گندکاری که کردی.

اسمارتیزای من مثل دیروز کشف کردن اتفاقی یه نویسنده ایتالیایی جذاب بود بعد از تیک زدنِ روبرو شدن با یکی از بزرگ ترین ترس های زندگی ام که ده سال درگیرش بودم ( قبل اسفند تصمیم گرفته بودم پام رو تا آخرین حدی که میتونم روی تک تک ترس هام فشار بدم). یا مثل خوردن یه املت جدید من درآوردی  و به شدت هوس انگیز بود بعد از یه روز دارک مزخرف, یا مثل اسپرسو ماکیاتویی که سونی مرخصی ساعتی گرفته بود و ساعت سه عصر آورد دم خونه وقتی از شدت ناراحتی و استیصال مثل سوپ داغ روی گاز در حال قل قل کردن بودم با چند شاخه آفتاب گردون که از بچگی هلاک نگاه کردنش بودم, یا خوردن ساندوچ کوکی و پنیر بعد از غرغر نکردن و صبور بودن توی یه وضعیت خسته کننده برای ساعت های پشت به پشت, یا هدیه گرفتن چند بسته شکلات لینت و ریتر برای تشکر بابت هر هفته همراهش شیمی درمانی رفتن.

ولی جایی چرخه گیر میکنه, راه نمی افته و دوباره نمی چرخه یا می چرخه ولی کند و سنگین و سرد از بالای سر روزات رد میشه اونجایی که توقعت با اسمارتیز برآورده نمیشه, اونجا که بیشتر میخوای, اونجا که احساس میکنی اگه بیشتر بود چی میشد !  اگه جایزه ها از این دایره های رنگی بزرگ تر و هیجان انگیزتر بود به کجای دنیا برمی خورد !

نظرات 2 + ارسال نظر
مرضیه دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 07:35 http://Www.golemamgoli.blogsky.com

این ترسها که گفتی، که میخوای پاتو بذاری رو سرشون، مشکل همیشگی من هم هست....

می دونی کلی کتاب و مقاله و پادکست و راهکار برای این مسئله هست ولی به عنوان یه نفر که سال های سال با هر نوع ترسی گاهی اوقات در حد فلج شدن هفته ها و ماه ها زندگی کرده بگم, فقط و فقط مستقیم و سر راست بدون راه درو و بدون حاشیه با سر برو توی ترست و شمشیرتو از رو بکش.

در بازوان جمعه 2 اردیبهشت 1401 ساعت 18:46

چقدر این دو پست آخر حس رهایی داشت خیلی زیاد برات خوشحالم و برم یه بار دیگه بخونمشون

مرسی الهام قلب مهربون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد