احساس خرگوشی رو دارم که افتاده وسط دسته گرگ ها, میلی متری راه فرار و درو نیست, شدت ضربه هایی که میاد انقدر ناباورانه شدیده که فرصتی برای واکنش نشون دادن نیست چه به در رفتن. یاد شیرین افتادم وقتایی که اوضاع خوب نبود میزد روی شونه ام میگفت : کاپیتان دکمه اجکت رو بزن. جالبه الان از هر طرفی به شرایط نگاه کنم بی اجکت و با اجکت وسط گرگا پایین میام. هیچ وقت حتی توی سیاه ترین نقطه زمانی ام این احساس رو نداشتم; چون همیشه می دونستم اگه هیچ کس نباشه اگه تک تک حمایت کننده های روحی ام رو از دست بدم خانواده ام هستن, ولی الان میبینم نه تنها هیچ کسی نیست که فروپاشی روانی خانواده ام انقدر دامنه وسیعی داره که گرفتن کوچیک ترین کمکی ازشون شوخی به نظر میاد و حالا منم, فقط خودم, خرگوشی که گرگ ها دوره اش کردن و تک تک هویجایی که توی مشتش نگه داشته برای قوت قلب ازش گرفتن. زورم به چندتاشون میرسه ؟!
خب شاید فراموش کرده باشی که خرگوش میتونه سریعتر از گرگ بدوه و تازه، زیگزاگی حرکت کنه. گرگ باید خیلی ماهر باشه برای شکار خرگوش که خب اکثراً اینطوری نیستن. پس شروع کن به دویدن و پشت سرت رو هم نگاه نکن.
اینکه یه نفر یه جور دیگه به قضیه نگاه کنه که خود آدم حواسش نیست یا کلا نمی بینه همیشه واسم جالب بوده, ممنون ذهنمو درگیر کرد کامنتت
نمی دونم گرگ های نامرد از چه جبهه ای حمله کردن ولی یه آدمِ در آستانه ی فروپاشی اینجا هست که هروقت بخوای خوشحال میشه کمکی کنه حتی در حد هم فکری و همدلی:***
همین که با وجود درگیری خودت این پیشنهادو میدی قلب آدم گرم میشه.
میدونم تو از پس کنار اومدن از اون استانه برمیای و توام اگه نیرو کمکی خواستی رو من حساب کن