کرگدن و اژدها

سالگرد توست, بهترین دوست و بدترین یار,

تمام این مدت حرف های قشنگم روی دستم ماند. تمام آن قربان جان گرم و نرمت بروم روی هوا و خط خاموش مانده و منتظر است. بهت گفته ام هر چند وقت یک بار به گوشی ات زنگ میزنم؟ من هنوز منتظرم که گوشی را برداری و سلام گفتنت از آن خنده گشادهای جاندار روی لب هایم بیاورد. بهت گفته بودم هر سال برای تولدت کیک خریده ام ؟ یادت می آید برایت کیک شکلاتی فرستادم و زنگ زدی از خوشحالی گفتی کیک بی بی رو چطوری یادت بود! یادت می آید آن دفعه که صبح تا ظهر نود و هفت تا میس کال انداختم و منتظر بودم منفجر بشوی از عصبانیت ولی به رویم نیاوردی ! یادت می آید آن دفعه که ایران آمدی و گوشی دوستت را توی فرودگاه گرفتی و با ذوق گفتی برگشتم و میخواستم سر به تنت نباشد ! یادت می آید با هیجان از سیب زمینی سرخ کرده و میگوی بعد از باشگاه رفتن میگفتی و نمی دانستم چه اصراری داری باشگاه بروی با این سبک غذا خوردنت ! یادت می آید یک بار یک ساعت و نیم نان استاپ جک تعریف می کردی و فقط خودت میخندیدی که حال من عوض شد ! هنوزم از آن خنده هایی که می شد هزار بار برایش جان داد می کنی ؟ می دانی هنوز توی خواب هایم قول می دهی قرار است بیایی و من صبح بلند می شوم و تا شب روی پایم بند نیستم انگار واقعا قرار است بیایی ! می دانی از اتفاق هایی که افتاده ؟ دیده ای ؟ شنیده ای ؟ هنوز نتوانستم بفهمم می فهمی یا نه ! من هنوز برایت آن شعر عباس معروفی که خوشت می آمد را می خوانم همان که میگفت سبز آبی کبود من ! نارنجی من ! یادت آمد از اولین قطعه که با سنتور زدم: گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو...

نمی دانم اگر می دیدی ام چگونه به نظرت می آمدم؟ موهایم را چند سال است خیلی کوتاه کرده ام و دیگر بلند نمیکنم, لاغرتر شده ام, دور چشم هایم چروک دارد, گودی زیر چشمانم بیشتر شده, آرایش کم میکنم, لاک هایم را مدام با ناخن می تراشم, چشم هایم در عکس ها شاد است, خنده هایم به قول سحر خنده دندانی است با نمایی از آخرین دندان ته دهان.خیلی ها و خیلی چیزها را کنار گذاشتم, خیلی از اطراف خودم زدم, بارها و بارها خودم را تا آخرین حد چلانده ام و دوباره صاف کرده ام, دوباره روی بند پهن کرده ام و بعد اتو زده ام. بارها دیوانه شده ام! به زمین و زمان و آسمان لگد انداخته ام و مطمئنم بعد از این هم گاهی گداری خواهم انداخت ولی کمتر خیلی کمتر از قبل.

می دانی یکی از شب هایی که از آسمان و زمین میگفتیم از طبقه بالا صدای شد خزان می آمد, بهت نگفتم تو داشتی حرف میزدی و اشک هایم می ریخت وقتی میخواند با تو وفا کردم تا به تنم جان بود, می دانی آن موقع هم تنم سرد شد, تو با شور و حال حرف میزدی, صدایت همان صدایی بود که مرا یاد آهنگ های کریستف رضاعی و رشت می اندازد ولی آهنگ انگار چند سال بعد را زیر گوشم میگفت. راستی کسی برایت آنجا شکلات میخرد ؟

بعد از آن سرازیری ها و جمع و کم شدن ها, آخرین باری که تماس گرفتم نای حرف زدن نداشتی و جان صدای نازنینت کم بود و من اهمیت ندادم ! با اصرار گفتی تماس میگیرم و من هم فحشی نثارت کردم و روی تراس که رفتم از نفرت و عصبانیت لب پَر بودم, گوشی را خاموش کردم و تمام مدت به خودم لعنت فرستادم مگر آدم قحطی ست ! صبح دیدم تماس گرفتی و پیام کوتاهی فرستادی : تماس گرفتم برنداشتی خدانگهدار. من میلیاردها بار این چند کلمه را تکرار کردم, من سال ها این چند کلمه را زمزمه کردم و هر بار کسی می گوید خدانگهدار می لرزم.

یک ماه بعد پیامت مثل فیلم های وحشت, مثل طلسم جادوگر بدجنس تبدیل به واقعیت شد تا آن روز عصر که فهمیدم برای همیشه رفته ای. هزار بار تصور کردم اگر گوشی را خاموش نکرده بودم ! اگر حرف زده بودی ! کاش داد میزدم کاش دری وری می گفتم ...

خاطرت جمع دیگر دنیا را به آتش نکشیده ام, همیشه اصرار داشتی از خر شیطان پیاده شوم و با افتخار که بالاخره آمدم پایین, خاطرت جمع از نظر همه عاقل به نظر میرسم, دیگر دیوانه بازی درنیاوردم جز کمتر از پنج-شش بار, کمتر عصبانی میشوم, داد نمیزنم, بیشتر لبخند میزنم, حرف هایم را آرام تر میزنم, هیجان هست ولی گاهی خودم نعنا داغش را زیاد میکنم, غم هست ولی شانه هایم قوی تر شده, گریه هم میکنم ولی بعد مثل شلوار جین پاره های کودکی زود وصله پینه اش میکنم و وسط گریه می خندم شده حتی الکی و به زور. سختی و بی حوصله گی زیاد هست تا دلت بخواهد که این یکی را هنوز مثل جاده های در دست تعمیر راهی برایش پیدا نکرده ام و پر از چاله چوله های عمیق است ولی خاطرت جمع این را هم یک کاری اش میکنم. راستش هیچ وقت نگفتم ازت ممنونم, هرچند در یار بودن افتضاح بودی و بگذار دهانم بسته بماند ولی بهترین دوستی بودی که می توانم تصورش را بکنم. حوصله گریه مویه ندارم, کسی نمیتواند حجم و عمق استخری که کسی دیگر شنا کرده را درک کند, فقط می دانی دلم به یک چیز گرم است اینکه رفتنت خودم را و تمام کم و زیادم را نشانم داد.



چند شب قبل موقع خواندن کتاب متیو مک کانهی توی همان صفحات اول چشمم این چند جمله را گرفت, مطمئن بودم کار خودت بود:

all destruction eventually leads to construction, all death eventually leads to birth, all pain eventually leads to pleasure. In this life or the next, what goes down will come up