igloo

امروز به من زنگ زده و با هیجانی که توی هیچ آدم بزرگی سراغ ندارم میگه میدونی امروز چی یاد گرفتم؟ سر به سرش میذارم تا بیشتر حرف بزنه و توی کمتر از پنج دقیقه در مورد ده تا چیز مختلف حرف میزنه و هیچ کدوم هیچ ربطی به موضوع دیگه نداره و وقتی بهش غر میزنم چی داری میگی؟ با تعجب میگه من دارم سعی میکنم خنده به لبت بیارم! جوری این حرف رو میزنه انگار منطقی ترین و روشن بینانه ترین کار ممکن رو داره انجام میده و من بی فکر و حواس پرتم که سوال به این مسخره یی میپرسم. بعد فکر میکنم تا حالا کسی انقدر مستقیم و بی ربط و با تعریف از بستنی و شکلات و چیپس و شخصیت های کارتونی و فورموستانگ بازی ماشینی و آخرین سفری که رفته بودیم و کادوی تولد امسالم چیه و جنگیدن با پرتقال این همه به خنده ام ننداخته و آخرش تا میاد قطع کنه میگم خبر خوبت رو نگفتی؟ میگه اون به خنده ربطی نداره یه مبحث جدیه اول خنده تو جمع کن تا تعریف کنم!

بعد میگه: من امروز ایگلو یاد گرفتم و سر کلاس به همه گفتم منم ایگلو دارم ! هروقت شبا خوابم نمی بره, هروقت میترسم, هروقت کار بدی کردم و گریه میکنم به تو و وقتی بغلم میکنی فکر میکنم و دیگه بیرون اونقدرام سرد نیست, تو ایگلوی منی

این دلگرم کننده ترین, صاف و ساده ترین, رویایی ترین و جدی ترین حرفی بود که توی تمام عمرم شنیدم.

نظرات 1 + ارسال نظر
در بازوان یکشنبه 1 اسفند 1400 ساعت 14:14

آخ آخ رقیق شدم اصلا
چقدر خوب بود این

مرسی خودم برای این موجود کوچیک می میرم و دیدنش و حرف زدنش دل گرم کننده ترین دارایی زندگیم در حال حاضره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد