نقش آفرین ها: ستاره دریایی-سیمان-میمون

مدت هاست تمام انرژی ام را روی حفظ تعادلم گذاشته ام; مدت هاست انگار روی یک الاکلنگ سوارم که اگر فقط میلی متری انگشتان پایم این طرف و آن طرف برود سر خورده ام یک طرف و وزن طرف دیگر بیشتر ودر نتیجه روی هوا می ماند. هر روز از لحظه ای که بلند میشوم باید لحظه به لحظه حواسم به نقطه تعادل ام باشد, مدام باید خودم را چک کنم که یک طرف سنگین تر نشود و هر آخر شب احساس میکنم باید با کاردک ته مانده و انرژی های چسبیده به این طرف و آن طرفم را جمع کنم و بتراشم برای ساده ترین کارها. با تمام این تلاش ها روزهایی هست که با وجود باطری پر و شارژ کامل و حال درونی و بیرونی خوب, یک لحظه همه چیز با یک جرقه دود می شود. انگار من داخل یک بادکنک بزرگ نشسته ام و کسی جایی کمین کرده و یک لحظه سوزن را فرو می کند و پوووف کاملا خالی می شوم و تعادل بهم میخورد و دوباره داخل یک لوپ تکرار شونده می افتم و دوباره باید سینه خیز بروم تا برسم به آن نقطه ! 

ولی بعضی روزها مثل امروز دلم میخواهد ستاره دریایی شوم و دست  ها و پاهایم را باز کنم و خودم را وسط اتاق پهن کنم و تعادل را با لگد پرت کنم پایین. به کوهی از مقاله های نخوانده نگاه میکنم, به مقاله که حتی ایده اش هم در ذهنم کال و نرسیده است, به امتحانی که هنوز تاریخش روی هوا دست و پا میزند, به خودم که انگار پنج ساله ام و نهایت عملکرد بالغانه ام خوردن تکه های بزرگ اشک ها و نگرانی ها و خستگی هاست.

در سکانس بعد که عصر شده ستاره اختیار دست و پایش را بدست می آورد ! در حال تمرین بودم که ناگهان تعادلم را از دست دادم و فرود فاجعه آمیزی روی زمین با سر و کمر داشتم عین یک گونی سیمان که پرت می کنند پایین یعنی همان صدا آمد و احتمال دادم باید سیمان میشدم و حیف شد ! و از آن طرف محکم به میز خوردم لیوان چپه شد و شکست و صداها درهم برهم شد که ناگهان صدای داد و بیداد مامانم را شنیدم که فریاد زد حتما بمب انداختن حتما حمله کردن ! از شدت درد تا یک ربع بی حرکت بودم و نفسم هندل میزد برای بالا آمدن و بعد از یک ربع چهار دست و پا رفتم بیرون و گفتم من بودم, افتادم !

مامان جوری نگاه کرد انگار یکی از نادرترین گونه های جانوری را در حال پخش زنده دارد نگاه میکند ! با ضرب و زور گفتم از روی دست هایم افتادم ! و در جواب مگه میمونی ؟ واقعا چیزی برای گفتن نداشتم و به نظرم رسید لطفش را می رساند چون نگاه کردنش عجیب تر از نگاه کردن به یک میمون بود ! با اینکه چند سال است پاور یوگا کار میکنم ماحصل تمام فشارها و کشش ها به جای پیشرفت و تسلط بیشتر ضرب خوردگی های متعدد در سرتاسر بدنم بوده و هنوز حفظ تعادل در یک سری حرکات برایم بیش از اندازه سخت است.

فکر کردم حداقل در یک چیز هماهنگی کامل دارم و آن ناهماهنگی ذهن و جسمم است.


نظرات 1 + ارسال نظر
در بازوان سه‌شنبه 30 آذر 1400 ساعت 12:06

اصلا همین که درس می خونی، امتحان میدی و تمرین می کنی و بیخیال یه سری حرکات هم نمیشی، یعنی ذهن خیلی متعادلی داری. همه ی این کارا خیلی خیلی سختن

امیدوارم دنیا بذر آدمایی مثل تو رو بیشتر روی زمین بریزه چون قطعا دنیا جای خوشگل تری میشه, این نظرت دلگرمی بود واسم مثل نوشته هات که توی این چند وقته اخیر یکی از دلخوشی های کنار دلم شده
از اون آدمایی هستی که به قول دوستی هم خوب حرف میزنی و هم حرف خوب میزنی, مرسی که میخونی منو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد