بهش میگم می دونی من قبل از لحظه ها رو دوست دارم; به قول تو آدم پراسس اُرینتدی هستم.
موقعی که داری آماده میشی برای رفتن, موقع چمدون بستن, تا خرتناق پر کردن و بیست بار خالی کردن
توی فرودگاه سرد و یخ زده منتظر نشستن, قهوه چند برابر قیمت و مزه خاک خوردن و قیلی ویلی رفتن دلت از خوشی, ساندویچ مونده با برق توی چشم خوردن
وقتی از بیرون میای و شونه ت انگار جا به جا شده از درد, روی انگشتات می سوزه از بریدن پاکتای پلاستیکی ولی هول داری برای جمع و جور کردن
برای ریختن گوجه گیلاسی و فلفل رنگ و وارنگ ها توی سینک, وقتی دستات شبیه کارگاه گجت شده و هزارتا دست توی هواست برای کارهای مختلف.
هم زمان مرغای تیکه شده توی خامه رو هم میزنی و چتری هات رو صاف می کنی که برای هزارمین بار نپره توی هوا و لاک روی لاک میزنی برای دهمین بار.
کیک لیمویی قبل از خورده شدن و بوی لیموی رنده شده توی هوا, بوی داغی کیک توی آشپزخونه وقتی هنوز در حال دست و پنجه نرم کردن برای پختنِ با فر لاجون
قبل خوردن خرمالو روی پوستش دست کشیدن, آرزو کردن برای شانس آوردن توی خوشمزه بودنش
قبل حساب کردن کتاب و بو کردن برگه هاش یواشکی
قبل شروع شدن فیلمی که دوستش داری تبلیغ شامپو و پفک و رب و روغن با هیجان دیدن
قبل حرف زدن صد بار مرور کردن و آنالیز و پیشبینی جواب رو کردن و لبخند ریز زدن و سُر خوردن دلت از جواب ها
قبل از خونه بیرون رفتن و برای آخرین و صدمین باز عطر زدن, مژه چک کردن و رژ کم و زیاد کردن
قبل از در باز کردن و دل آروم شدن از بوی خونه
قبل از خوابیدن, با چشم نیم باز کتاب خوندن, با نوک انگشت پا سرما رو حس کردن, تلاش برای بیشتر بیدار موندن وقتی له شدی از خستگی
من قبل اتفاق رو از خودش بیشتر می خوام حتی اگه خودش هزار برابر دل بُر تر باشه, چیزی که توی ذهنم رکورد میشه تمام اون های و هوی و قیل و قال برای رسیدن به اون اتفاق است و از لحظه ی افتادنش انگار کسی پازش رو توی ذهنم میزنه و صحنه و دکور ثابت می مونه.
چقـــــــــــــــــــــــــدر به دل و جونم نشست این آخه
باورت میشه دقیقا قسمت نوشتن غذا تو اومدی تو ذهنم, یه دفعه یی که پاستا واست درست کردم
چقدر این نوشتت بوی مهمونی و عطر و خوشی های ریز ریز زندگی می داد
به قول چهرازی بله زندگی هنوز خوشگلیاشو داره, همیشه داشته گاهی اوقات خود آدم گوشتش تلخ میشه ولی خوشگلیا و ریز پیزای رنگی زندگی همیشه زورشون بیشتره
هوس مهمونیم کرد خودمم