آبی

مردن را دوست ندارم

کسانی را که می میرند بیشتر !


فروردین که فوت کرد یک ماه از صبح تا شب فیلم می دیدم. وقتی همه سر خاک رفتند فیلم می دیدم. موقع گریه ها و زاری ها و  ضجه ها فیلم می دیدم. شب اول و سوم و هفتم و مابقی قضایا و روزها من فقط فیلم می دیدم. گیریم واکنش مزخرفی و متفاوتی باشد ولی راستش به هیچ کجای دنیا و بقیه و خودم برنخورد. درست یادم نیست چی می دیدم چون اصلا مهم نبود فقط پشت سرهم فیلم می گذاشتم ولی بعدا و خیلی بعدا که یاد آن روزها افتادم دیدم سه تا فیلم در خاطرم مانده است که یکی آبی کیشلوفسکی بود.


من آن فیلم را در واقع ندیدم به شکل و با تلاش مذبوحانه ای زندگی اش کردم و نکته خنده دار ماجرا آنجاست به سه چهار نفری که به درک اشان مثل آفتاب وسط مرداد اعتماد داشتم وقتی پیشنهاد این فیلم را دادم تا چند ماه فحش خوردم که چه فیلم صاف و خنک و حوصله سر بری ! ( بعد آن هم قسم خوردم به احدی پیشنهاد فیلم و کتاب ندهم چون این افتاب های وسط مرداد تقش آب آلبالو روی پیراهن سفید را روی  روح و  خاطرات آدم ایفا می کنند)

چند روز است  تمام مدت یاد آن صحنه یی که ژولیت بینوش پشت دستش را روی دیوار کشید می افتم ! بعد از آن دیالوگ دیوانه وارش که می گفت میبینی منم مثل بقیه زن هام, عرق می ریزم و سرفه می کنم و چندتا دندون خراب دارم ..چطور  انقدر دقیق و تمیز مولکول ها و اتم های یک درد را توی آن صحنه می توانی نشان بدهی ؟! پکیج کاملی از استیصال, نفرت همراه با پشیمانی, درد خفه شده, و در تمام این ها نقطه مقابلش یک سرد و بی احساسی مثل تن یخ کرده که ضربه هنوز به جانش ننشسته.


یاد تراپیست افتادم که آن روز اول زنگ زد گفت متاسفم ! چقدر دلم می خواست با پشت دست محکم بکوبم توی دهانش ببینم تا کجا تاسفش ادامه دارد !

یا آن روز که گفت تحقیقات زیادی نشان داده سر خاک رفتن باعث آرامش و کم شدن غم می شود ! توی دلم گفتم " مرده شور روانشناسی مدرن را ببرند, مگر بی درد الدنگ هستی"  که چهار مشت خاک و گرانیت کمش کند ! اصلا چه چیزی را قرار است کم کند ! قرار است وای فایش را آن پایین روشن کند و کانتک شویم و رفع دلتنگی کنیم ؟

بماند که اینقدر این حرفا را در دلم گفتم که آخرش سر رفت و همش ریخت بیرون و از دفترش آمدم بیرون و دیگر ندیدمش.


بعدا فهمیدم فقط مرور زمان تمام آن پکیج درد را مثل یه خورشت با اصالت جا می اندازد, هنوز هم مواد اولیه اش با چشم دیده می شود ولی طعم کلی اش با طعم تک تک اجزا متفاوت شده و حالا تبدیل می شود به یک حجم پر ضرر با نیم وجب روغن و نمک ولی گاهی اوقات می تواند تا خانه آخر لذت را برایت  پر کند عین همان لذت لزج که او  از کشیدن پشت دستش به دیوار ماسه ای-شنی به دست آورد.

نظرات 1 + ارسال نظر
در بازوان سه‌شنبه 25 آبان 1400 ساعت 20:51

واقعا چرا انقدر همه میگن سر مزار رفتن آدم رو آروم میکنه!
شایدم چه خراشی خورده دل آدمِ عزیز از دست داده که دیدن صحنه های دلخراش مزار یه کمی از دردهاش هم کم میکنه:(

آره خیلیا رو میبینم که واقعا آروم تر میشن با رفتن یا میدونه اینجا هر حرکتی ازش سر بزنه موجه هست یا به قول تو اون صحنه ها و فضا با حال دلش میخونه, من نتونستم حداقل برای این آدم حتی یه بار هم نتونستم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد