از مجموعه لذت های زندگی

 یاد گرفتم یه برگ خوراکی پهن خودرو با اسم عجیب غریب که یادم نیست رو کف دست پهن کنم و وسطش ریواس و چاقاله بادوم بذارم و گوجه سبز کوبیده شده بعد برگ رو رُل کنم شبیه ساندویچ, لیمو ترش رو کامل بچکونم روش و نمک بزنم و بخورم. ترکیب گس برگ با ترشی لیمو و شوری خیلی لذت بخش بود انگار یه تیکه از زمین سبز توی بهشت رو داری گاز میزنی

رزقِ روح

اون روز با لی لی رفته بودیم باغ, بارون می اومد, صدای همهمه پرنده هایی که از یه طرف دریاچه ها پرواز میکردن اون طرف, خش خشی که برگ های درختا با بارون درست می کردن, موج هایی که روی آب می اومد و می رفت, بخار آبی که از روی سطح دریاچه بلند میشد و نور همراهیش میکرد و میشد با چشم ردش رو گرفت, زمینی که شبیه چوب پنبه زیر پا نرم و نم کشیده بود, راه های طولانی با درختایی که دو طرف توی هم تنیده شده بود و شاخه هاشون انگار همدیگه رو محکم بغل کرده بودن و تو زیر پناه دست هاشون راه میرفتی, بوی چمن نم زده و درخت با بوی شکوفه های سفید سیب; تمام اینا فقط جای نبودن یک نفرو واسم بیشتر کرد. دوستی که بیشتر از هر چیزی دلم می خواست یادش می گرفتم و قلق قلب و روحش می اومد دستم, مدام فکر میکنم چرا انقدر حرف برای گفتن بهش دارم درصورتی که برای بقیه لبام بهم دوخته ست, یادم افتاد چقد قبل از اینکه بشناسمش و ببینمش ازش متنفر بودم و چقد اولین باری که از نزدیک دیدمش و اون منو نمی شناخت کل تصوراتم مچاله شد. دقیقا توی ذهنم به اندازه طبیعت به اندازه زمین به اندازه دریاچه, درخت, پرنده, شکوفه ها اصیل و روشن هست ..

چهل تکه

چند روز قبل جایی خوندم صمیمیت یعنی جرات نشون دادن زخم هات رو داشته باشی و بدونی احتمال اینکه ضربه بخوری هست ولی اعتماد کردن رو انتخاب میکنی; تعبیر جالبی بود و قبولش دارم. بعد فکر کردم نه تنها توی صمیمیت روابط عاطفی که توی رابطه های دوستانه چقدر آدم هایی که نقص هاشون رو  آروم کنار می زنن و  نشونت میدن واسم دوست داشتنی, محکم و انسانی هستن, بهت میگن من این درد رو دارم من این زخم رو دارم, این جاهایی که میبینی با هزارتا زحمت یه تیکه هماهنگ پیدا کردم و چسبوندم به خودم اگه اتفاقی دیدی نخور تو ذوقت یا نترسی, اگه یه روزی بی ربط و یهویی واکنش و اکت های اغراق آمیز نشون دادم به حرفت یا کارت بدون به تو ربطی نداره و صرفا واکنش دفاعی بدنم برای بقا بوده چون در لحظه احساس خطر کرده, کاری نکن جدی نگیر حرفی نزن خودم درستش میکنم. برعکس, آدم هایی که کامل و کافی و بی نقص خودشون رو نشون میدن و داخل هر حفره روحشون رو فقط با یه چیزی پُر کردن که یکدست و صاف به نظر بیان و خنده های گل گشاد سرخوشانه دارن باعث ترس و وحشتم میشن

درمان سرماخوردگی روحی با دونات شکلاتی

چند سال قبل عهد کردم اگه مُردم پیش تراپیست نرم; نه اینکه مخالف این کار باشم برعکس جزو لاینفک زندگی هر آدمی از بچگی تا انتهای کار میدونم, ولی تجربه شخصی نشونم داد من آدم سازگار و متعادلی برای این رویکرد درمانی نیستم و ترجیحم این شد خودم دنبال راه حل بگردم برای همه چیز درنتیجه دوره های خیلی پایین رفتنی رو خودم با خودم مدیریت کردم ولی من مقاوم, من همیشه نقش بازی کن, من همیشه درست میشه و درست میکنم و من همیشه جنگجو توی یکی دو سال گذشته تمام آستانه ها رو رد کرد و از چند ماه قبل هر روزی که بیدار شدم و هر شبی که خوابیدم انگار روحم چروک تر و چلونده تر شد, بعد سال ها دیدم انقدر به لبه نزدیک شدم که دارم می افتم پایین ولی نه اون پایین رفتنی که همیشه میرفتم یه جور دیگه یه جنس وحشی تر و خطرناک تر و نیاز دارم کسی کمکم کنه, رفتم پیش روانپزشک و درمان دارویی!

توی مطب یه خانم جوون با دختربچه ش نشسته بود و دخترک توُپر و نمکی بود و حوصله اش سر رفته بود. اومد روبروم و انگار بیست سال رفیق نزدیکم بوده و آخرین بار دیروز باهم حرف زدیم با تعجب گفت تو چته اومدی اینجا؟ (یه مقدار از نظر ادبیات مشکل داشت به نظرم) با اینکه از بچه پرو بیزارم خنده م گرفت از لحنش گفتم سرماخوردگی مزمن دارم! آروم مشتش رو زد به بازوم و گفت دروووغ! اشاره کرد به سرش و بعد قلبش گفت یه چیزایی اینجاها بهم خوردن گفتم راستش رو بخوای آره بد بهم ریختن! دیدم بچه یی شاید درک نکنی اینطوری گفتم. گفت نه بابا من آخرشم (آخر چی نمی دونم!). رفتم و برگشتم هنوز نشسته بود و داشتم از در میرفتم بیرون اومد کنارم گفت شیرینی دوست داری؟ گفتم نه اصلا سال هاست هیچ شیرینی نخوردم, گفت همونه دیگه, میدونی چیه؟! شما لاغرا همتون عصبی و بداخلاقید. دوباره اشاره کرد به سر و قلبش گفت اشکال اینجاها نیست اشکال از لاغر مُردگیت هست! منو ببین چه خوشحالم, برو الان یه دونات شکلاتی بخور ببین چه حالی داره ..

Left upon us


باد زیادی می اومد و جهت حرکت بادبادک رو مرتب عوض میکرد; میخواستم فقط آسمون و دریا باشه با بادبادک قرمز ولی نمیشد. صدای همهمه و شلوغی و هیاهوی آدما نیست و به جز یه قُلپ آسمون آبی و ابرهای پراکنده چیزی دیده نمیشه و انتقال احساسی که داره فقط آرامش خالصه درصورتی که اصل ماجرا این نبود. داشتم فکر میکردم این برش کات خورده و احساسی که میده دقیقا چیزی که الان بهش احتیاج دارم; شاید خیلی چیزها باشه که فیک و مصنوعی و دست دومش به دردنخور باشه ولی آرامش حتی تصنعی و الکی برای کوتاه مدت میتونه جواب خوبی باشه. موقع دیدن این تصویر ناخودآگاه این موزیک before us رو گوش میدادم و کاور آلبوم دقیقا یه پرنده آبی توی آسمون و به نظرم این ترکیب هماهنگ جالبی باهم دارن. میپرسه هنوزم عادت داری توی ابرا دنبال شکل بگردی؟ میگم آره هنوزم اولین کاری که موقع دیدن ابرا میکنم اینه ولی به بقیه نمیگم مسخره میکنن. اگه این ترکیب طعم داشت میشد: دوست داشتن نمکی و تُرد حتی شاید یه کم نم دار, اگه این ترکیب جمله بود میشد: آمدیم, ماندیم, خوش گذشت, خندیدیم و رفتیم ..