بازوهای کاغذی من

یکی از تمرین های این ترم روزانه نویسی یا نوشتن نامه هر روزه اول صبح است, نمی دانم چرا انقدر استقبال کردم و ذوق زده شدم با اینکه کار سخت و پر زحمتی است که خودت رو بدون سپر و نقاب نشون بدی ولی با اولین باری که نوشتم و فرستادم بیش از حد انتظارم خوشحال شدم. انگار همیشه منتظر چیزی این شکلی بودم اینکه کسی غیر از خودم خودم را بدون پرسونا و دلقک بازی و قهرمان بازی ببیند. دیشب گفت: کسانی که به نوشتن اعتیاد دارند میل به خود افشاگری زیادی دارند اگر کسی این میل رو نداره آنقدری که باید نوشتن قوت قلب روزانه اش نیست. من می لرزم و تمام جانم را دارم می تکانم که خودم را بدون الک دولک هایی که همیشه نشان همه داده ام بیان کنم و هنوز تا رسیدن به خود افشاگری قدم های زیادی برایم مانده

صلاح کار کجا و من خراب کجا؟

امشب دکتر ازم پرسید چرا انقدر توی هر موقعیتی میل به کنترل کردن خودت داری؟ حتی اینجا و وقتی برای من میخوای تعریف کنی بازم خودت رو کنترل میکنی! با کی دقیقا از هر چیزی میتونی بدون دغدغه حرف بزنی؟ به نظرت کسی هست توی زندگی که بتونی هر چیزی رو همون طوری که توی ذهنت می گذره برای اونم تعریف کنی؟ گفتم نه .. هیچ وقت نتونستم جزئیات و کنار گوشه ها رو تعریف کنم. ترسیدم؟ از قضاوت شدن؟ از خراب شدن وجهه؟ نه واقعا اهمیتی نمیدم ولی از اون طرفم نمیدونم چرا هیچ وقت نتونستم تمام خود خود حقیقیم باشم .. همیشه فکر کردم این آدم بی حوصله تر و داغون تر از خودم, اون یکی فقط آدم گفتنِ نه گوش, خیلیا فقط اهل یه طیف صحبت ها هستن, یکی می ترسه یه ریزه بره پایین تر و عمیق تر خودش رو جا بذاره و گم بشه, یکی فلسفه زیستش اینه دو روز اومدیم حال کنیم این اراجیف بافیا چیه .. خلاصه نشد و انگار نمیشه.

بعد پرسید فکر میکنی فلانی اگه اینجا بود چه نظری در موردت داشت؟ گفتم دو حالت داره یا بدترین صفت هایی که میشه به کسی نسبت داد بهم می چسبوند یا از اساس نظری نداشت, به چشم نیومدنی ترین بودم; دلم شدیدا آیس اسپرسو میخواد

یادآوری

قرص هایی که دکتر دفعه قبل داده بود انقدر حالم را بد کرد که خودم باورم نمیشد, شش هفت سال گذشته بود از حمله های پنیک ولی شرایط بحرانی و پر استرس خودم و شنیدن یکی دو تا خبر مزخرف و علائم شدید و بی قرارکننده پی ام اس و مشکلات معده و گوارشم همه دست به یکی کرده بودند و دلم میخواست زمین را گاز بگیرم. حتی توان تماس گرفتن با دکتر و توضیح دادن نداشتم ولی عصر احساس کردم از داخل هزارتوی جهنم کم کم اشعه های آفتاب را میبینم و بهتر شدم. اینکه کسی به جز خودم میتواند به داخل روح و روانم نقب بزند و گوشه کنارهایی که نمیخواهم دیده بشود را کنار میزند و روبرویم میکند با حجم ویرانی هایی که اتفاق افتاده برایم تجربه لذت بخشی است و مشتاقم میکند جلوتر بروم; یک جور طعم گس و غلیظ و قدیمی دارد نمی دونم شبیه یه چایی یا طعم خاصی که سال ها نخورده بودی و طعمش یادت رفته بود و حالا اولین قلپ را که میخوری طعم از یاد رفته توی ذهنت می آید. میگوید به هیچ عنوان ظرفیت روانکاوی در این مرحله را نداری و میزان توانت برای روبرو شدن با گوشه کنار روانت پایین است. دلم هوس اسپاگتی با سُس تند میکند! ناگهان سرش را بالا می آورد و می پرسد میدونی چه کسایی بودن که باعث زخم هایی با این عمق و این حجم بی اعتمادی نسبت به آدم ها کردنت؟ محکم گفتم میدونم .. خوب میدونم .. تنها تفاوتم با قبل ترها این است که حالا میدانم تمام آن هایی که آسیب زننده بودند مثل خودم پُر از حفره های خالی بودند که فقط سعی می کردند با هر چیزی دم دستشان می رسد جاهای خالی شان را بپوشانند.

از مجموعه لذت های زندگی

 یاد گرفتم یه برگ خوراکی پهن خودرو با اسم عجیب غریب که یادم نیست رو کف دست پهن کنم و وسطش ریواس و چاقاله بادوم بذارم و گوجه سبز کوبیده شده بعد برگ رو رُل کنم شبیه ساندویچ, لیمو ترش رو کامل بچکونم روش و نمک بزنم و بخورم. ترکیب گس برگ با ترشی لیمو و شوری خیلی لذت بخش بود انگار یه تیکه از زمین سبز توی بهشت رو داری گاز میزنی

رزقِ روح

اون روز با لی لی رفته بودیم باغ, بارون می اومد, صدای همهمه پرنده هایی که از یه طرف دریاچه ها پرواز میکردن اون طرف, خش خشی که برگ های درختا با بارون درست می کردن, موج هایی که روی آب می اومد و می رفت, بخار آبی که از روی سطح دریاچه بلند میشد و نور همراهیش میکرد و میشد با چشم ردش رو گرفت, زمینی که شبیه چوب پنبه زیر پا نرم و نم کشیده بود, راه های طولانی با درختایی که دو طرف توی هم تنیده شده بود و شاخه هاشون انگار همدیگه رو محکم بغل کرده بودن و تو زیر پناه دست هاشون راه میرفتی, بوی چمن نم زده و درخت با بوی شکوفه های سفید سیب; تمام اینا فقط جای نبودن یک نفرو واسم بیشتر کرد. دوستی که بیشتر از هر چیزی دلم می خواست یادش می گرفتم و قلق قلب و روحش می اومد دستم, مدام فکر میکنم چرا انقدر حرف برای گفتن بهش دارم درصورتی که برای بقیه لبام بهم دوخته ست, یادم افتاد چقد قبل از اینکه بشناسمش و ببینمش ازش متنفر بودم و چقد اولین باری که از نزدیک دیدمش و اون منو نمی شناخت کل تصوراتم مچاله شد. دقیقا توی ذهنم به اندازه طبیعت به اندازه زمین به اندازه دریاچه, درخت, پرنده, شکوفه ها اصیل و روشن هست ..