از انسان های زیبا

قبلا گفتم من از معاشرت و هم کلامی با آدما لذت میبرم ولی خیلی خیلی کم پیش اومده کسی چنان خوب حرف بزنه که بتونم ترکیب احساس های ریز و تُرد انسانی و باور قلبی به چیزی که میگه رو توی تک تک حرفاش و توی هر کلمه یی ببینم, آدما معمولا به ارزش و بار کلمه ها توجه نمیکنن یا شاید گوش ها عادت های بد و مخرب داره به ای بابا اینم مثل بقیه داره یه چیزی میگه واس خودش یا ای بابا این چقد این طوریه اون طوریه یعنی هر دو طرف یه ارتباط, ارزشی برای دادن و بخشیدن کلمه ها قائل نیستن. وقتی بعد قرن ها کسی رو میبینم که دل و جون میذاره روی هر کلمه از اینکه زنده ام خوشحال میشم و میگم اکی اگه واقعا اومدم که همچین آدمی رو بشنومم کافیه. کلاس عصرای روز سه شنبه واقعا این کیفیت رو داره, به قدری این انسان عمیق و با جزییات و دقیق صحبت میکنه و انقدر میدونه چی بگه و چطور بگه هماهنگ و موزون هست که جون به شیشه جونم اضافه میکنه, از اینکه انقدر اطلاعات و جزئی نگری و تامل و تفکر توی شلوغی ها و بی توجهی ها و رفت و آمدها هنوز وجود داره واقعا پدیده انسانی زیباییه.

مهارت کشیدن مرغابی

گاهی اوقات فکر میکنم هنوز که هنوزه تنها مهارتی که تو زندگی کسب کردم کشیدن مرغابی با چارده ست, هنوز که هنوزه پیشرفت چندانی نمیبینم ..

یادداشت پنجم اسفند

کوه ظرف از مهمانی دیشب مانده داخل سینک و روی میز پر از لیوان و ظرف است, بوی غذای شب مانده و ته مانده سوپ و غذا این طرف آن طرف است. لیوان تمیز پیدا نمیکنم و از داخل اتاق ماگی پیدا میکنم و داخل همان قهوه را میریزم و چندشم میشود ولی بعد شانه بالا می اندازم به درک! دو-سوم مهمانی را داخل اتاق یخ کرده با کوهی از لباس نشسته بودم و مقاله را ترجمه میکردم و در دلم بقیه را فحش می دادم که چرا دهانشان را نمی بندند و ساکت نمی شوند, وااای که من از مناسبات فامیلی بیزارم, از این دورهمی هایی که حرف های صدمن یک غاز می زنند و مدام باید لبخند به لب باشم خسته ام, از وانمود کردن اینکه خوش و خرمم در حالی که از خستگی دارم جان میدهم و مدام به ساعت نگاه میکنم که چرا پا نمیشوند بروند حالم خراب میشود. سحر از وقتی مریض شده چندین برابر بیشتر از قبل باعث تحلیل انرژی ام میشود, با همه چیز دلخور میشود, حرف همه را چپه متوجه میشود و مدام با کوچک ترین صدایی داد و قال راه می اندازد و هر دو روز یک بار که میبینمش احساس میکنم به اندازه هزار سال خسته ام میکند. صبح مقاله را نگاه میکنم و نمیدانم چرا انقدر چپر چلاق ترجمه کرده ام که مطمئنم دکتر الف وسط فرق سرم خواهد کوبید و دلم التماس کنان میخواهد خوشش بیاد و کم ایراد بگیرد و تا قبل فروردین ارسالش کنم. موزیک پخش میشود از کمانچه نوازی های کلهر است, از فکر اینکه مَرد چرا ترکیب وجودی ات انقدر جذاب است اعصابم بیشتر بهم میریزد. گاهی اوقات دلم بدجور هوس سیگار میکند و اینکه شش سالی است یک پک نزده ام جزو معدود افتخارهای زندگی ام هست ولی پَک احوالاتم این روزها بدجور می طلبد; یاد یکی از شعرهای حسین پناهی می افتم: ولی تو عزیز من جای سیگار آب پرتقال بنوش. هرچند میزانسن احوالم بهم میخورد و وجه ام با ماگ کثیف چند روز مانده قهوه و کمانچه یی که میشنوم زیاد جور درنمی آید ولی آب چندتا پرتقال تو سرخ را میگیرم و از اینکه یک بار دیگر با سیگار نکشیدن به مرگ دهن کجی کرده ام خوشحالم. هم چنان با وجود لزج بودن دلم و از بین رفتن یکی از احساس های پایه ای زندگیم , دنبال دلخوش کنک های کوچکم برای بقا.

پیچک های خانه روبرویی

دیشب وارد سالن باشگاه جدید شدم, عرض سالن کم بود و طول زیاد با دیوارای سفید تازه رنگ شده, وقتی پام رو گذاشتم روی پارکت های داغ یه احساس لذت عجیبی داشت و از اینکه گرمایش از کف بود خیلی لذت بردم. دلم میخواست برم بشینم یه گوشه چایی بریزم زانوهام رو بغل کنم و چند ساعت از روی زمین بلند نشم. دراز کشیده بودم روی مت و از گرمای کف لذت میبردم و پنجره های بزرگ دو طرف سالن باز بود, چشمم افتاد به دیوار سیمانی خونه روبرویی که پر پیچک قهوه ای و زرد بود و سرمایی که داخل فضا جریان داشت با گرما ترکیب فوق العاده یی بود. چشم هام رو بستم و یه آن احساس عجیبی بهم دست داد, من میدونم چیه ولی قابل توصیف نیست, شبیه این میمونه کسی پرده های ضخیم سیاه رو پس بزنه و بعد سال ها چیزی فهمیدم که خیلی دردناک بود چیزی که حاضر به دیدنش نبودم چیزی که شبیه یه ریشه سفت و محکم تا شصت پام ریشه دونده بود ولی سال ها دلم نمیخواست ببینمش. دیشب اون ریشه چغر بدشکل بدهیبت رو دیدمش. دیشب توی اون فضا توی اون لحظه پذیرفتم .. چقدر قبول کردن یه سری از واقعیت ها رنج زیادی داره, حتی اگه هزارسال گذشته باشه, گذر زمان هیچ چیز رو حل میکنه و هرکی گفت با پشت دست باید زد توی دهنش. بلند شدم موهامو ریختم توی صورتم که اشکم دیده نشه و وقتی اومدم از باشگاه بیرون احساس کردم قلبم که شبیه مشت گره کرده بود سال ها بالاخره باز شد, باز شده ولی خسته و آزرده

از آدم ها

امروز داشتم با ستایش صحبت میکردم, دخترک بانمکی است با لهجه زیاد و بسیار شیطون و خنده رو. ده سالی از من کوچیکتره و یکی-دو سالی است ازدواج کرده, شنیده بودم مدتی از همسرش جدا زندگی میکرد و به مشکل خورده بود ولی دوباره برگشته. سر حرف رو باز کردم ببینم جریانی از توش درمیاد برای داستان کوتاه بعدی ازش استفاده کنم و گفتم ستایش راضی هستی از زندگیت؟ گوش هام رو حسابی تیز کردم و مغز همیشه فعالِ حرافم رو برای چند دقیقه خاموش کردم تا بتونم حرف هاش رو نگه دارم و بعدا سر فرصت یادداشت کنم. داشت ذره ذره چایی میخورد و چند لحظه سرش رو بالا نیاورد و چیزی نگفت, دوباره سرش رو که بالا آورد تمام شیطنت و بازیگوشی اش شبیه ظرف مربای خوشمزه یی که کسی انگشت کشیده باشه دور تا دورش و چیزی باقی نذاشته باشه ته کشید و رفت انگار از اول هیچی نبوده! گفت ثمر خانم زندگی میکنم ولی دوستم نداره دلش پی دل من نیست.. ناخوداگاه ذهنم به سرعت شروع کرد به کار افتادن و گشتن و دور زدن و از نقش روبروش اومدم بیرون رفتم کنارش نشستم و گفتم این چشم و حالت آشناست .. بقیه داستانت رو نگو