آن جا

به نقطه یی رسیدم که همیشه توی ذهنم میگفتم دیگه به اونجاها که نمیرسه! الان دقیقا به اونجایی ترین وضع ممکن رسیدم و به نظرم از اونجا اون جاهاترم هست که هنوز کشف نشده باشه ..

کشف یکی دیگر از حیوانات باغ وحش درونی ام

وقتی کسی ازم تعریفی میکنه که میتونم با اطمینان بالا به درست بودنش اعتماد داشته باشم با تمام وجود خوشحال میشم چون نشونه حرکت رو به جلو میبینمش, واسم شبیه این می مونه که گیاهی که توی گلدونم کاشتم و هر روز مواظبش بودم و هر هفته سر ساعت به اندازه آب بهش دادم و نورش رو تنظیم کردم و خاک مناسب و تقویتی بهش دادم داره اولین برگ های تازه ش رو نشونم میده. هفته قبلی وقتی قرار بود نویسنده عزیز روی داستانم نظر بده نوشت: استعداد خیلی ویژه یی توی فهم و به تصویر کشیدن روابط انسانی داری و توی ادامه توضیح کوتاهی داده بود و البته بعد به صورت کوبنده رفته بود سراغ نواقص کار. جدا از ذوقی که برای نظرش داشتم باعث شد مجددا نگاه کنم و ببینم چطوری میتونم این فهم رو بهتر کنم کجاها اشتباه کردم و متوجه نشدم و راحت رد شدم .. چند سال قبل به خاطر یه دومینویی از اتفاقات عجیب و دردناک کل روابطی که با بقیه داشتم رو قطع کردم و خوب یادمه فقط شین بود که بارها و بارها اومد جلو و دنبال دلیل گشت و واسش مهم بود و بقیه بدون حرفی رفتن. به مرور و با کم شدن شدت اتفاقات و تجربه های ریکاوری برای بهتر شدن شروع کردم به بازسازی و برگردوندن اون ارتباطاتی که جای برگشت داشت و ایجاد لینک های ارتباطی جدید, به چند نفر مجبور شدم پیام بدم و برای رفتارم عذرخواهی کنم هرچند علاقه یی به ارتباط نداشتم ولی چون فرد آسیب زننده بودم باید انجام میدادم. به مرور چیزای جالبی تجربه کردم, خوندم, دوره های آموزشی گذروندم و ذهنیتم تغییر کرد. بعد افتادم روی این دور که همه چیز با گفت و گو کردن قابل حله, برای همه چیز راه حل هست, همه چیز امکان بهتر شدن داره, نود درصد اوقات ارتباطات برای سوءتفاهم ها و سوءبرداشت ها از دست میره و تنها راهش صحبت کردن فعالانه و مشتاقانه ست, ولی الان با پکیجی از احساسات تعجب و حیرت و دلزدگی و ناراحتی میبینم من بیشتر شبیه دانشجویی بودم که درس رو تا میان ترم پاس کرده و هنوز نصف کتاب مونده, حالا میفهمم همه چیز با گفتن و مطرح کردن قابل حل کردن نیست, هیچ کس آدم بده ماجرایی نیست, تلاش و دست و پا زدن یه جاهایی دلقک ازت میسازه. دلیل اینکه کسی بی صدا و بی خبر میذاره میره رو بعد سال ها فهمیدم, گفتنی نیست, قابل درک شدن نیست, فهم متقابل نیست و نهایتا چه تجربه انسانی ظریف و شکننده و تلخی به جا میمونه ..

به همین خوشمزه گی

بدون شک یکی از بزرگ ترین تراپی های دنیا برای من آشپزی کردنه, کمال تشکر رو دارم از اولین تراپیستی که پیشش رفتم و پیشنهاد داد هفته یی چند بار چیزی درست کنم و توی دلم فکر کردم عجب آدم خرفتیه ولی اثر نرم کنندگی روان داشت; کمال تشکر رو دارم از ارغوان که عاشق آشپزی کردن بود و وقتی همخونه بودیم ساعت ها وقت میذاشت و بهم یاد میداد و منم اکثر اوقات گندکاری میکردم. جادو کردن از این بیشتر و شگفت انگیزتر که مواد خام و چغر و بی احساس رو بهت بدن و یه ترکیبی از رنگ و طعم و بو مست کننده تحویل بدی! به نظرم هر غذایی روح خاص خودش رو داره, شخصیت خودش رو داره و عین یه آدم نیاز به توجه و مراقبت و یادگرفتن چم و خمش داره تا تبدیل به یه اثر هنری شه. قابل توجه کسایی که فیلم رو دیدن فوتوشات های اکران فیلم رو هم ببینید این مرد انقدر جذابه که انسان دچار فروپاشی روانی میشه ..


واتاشی نو چی سانا سوبومی (جوانه کوچک من)

دختر ظرف های استوک ژاپنی می فروشه, انقدر این کاسه و بشقاب و ماگ و فنجون ها مینیمال و رویایی و ظریف هستند که هروقت جنگل و طویله سیاه افسردگی چنگالش رو میاد واسم تیز کنه میرم ظرفاش و اسماش رو نگاه میکنم و بعد به ماهیت دنیا امیدوار میشم. اسم کاسه آمایا (باران ِ شب), آسوکا (بوی فردا), مائمی (لبخند صمیمانه), پیش دستی کیچی (خوش شانس), کاکوجیتسو (یقین), هارو (متولد بهار), واتاشی نو یاسی (وحشی من), ماچی (ده هزار سال). از این به بعد خواستم آرزوی خوب واس کسی کنم میخوام بگم: ژاپن زندگیت زیاد باشه!

دیالوگ

یوکابد را سال هاست می شناسم ولی تا دو-سه سال قبل خیلی از هم خوشمون نمی اومد, اون خیلی پر سر و صدا و جیغ جیغی و رُک و سر راست حرفش رو میزنه و من تا چند سال قبل شبیه ماتم زده های دو عالم بودم و انگار توی یه پوسته صدف خیلی سفت و سخت نشسته بودم و فقط گاهی لای پوسته رو باز میکردم و چشم هام رو ریز تا بیرون رو ببینم و دوباره میرفتم اون تو و درو میبستم. بالاخره باهم ارتباطمون بیشتر شد و الان جزو یکی از کسایی هست که بودنش امیدوارکننده ست. دیروز عصر زودتر رسیدم و وقتی با موفقیت یه جای پارک پیدا کردم عزا گرفته بودم این همه تایم رو حالا چیکار کنم که تا اومدم بیرون صدای بلند سلام گفتن یوکابد اومد. یه ساعتی توی کوچه بودیم و به برف های یخ زده لگد می زدیم و حرف می زدیم. تمام مدت که نگاهم میکرد حالت صورتش کنجکاو بود و بعد یه ساعت گفت یه تغییری کردی که نمی فهمم چیه؟ قد موهات نیس, رنگش نیس, ابروهات نیس, صورتتم کاری نکردی ولی از هفته پیش تا الان یه تغییری کردی که خیلی زیاده ولی نگو تا خودم بفهمم. خندیدم و تا شب هیچی نگفتم, هروقت سرم رو بالا آوردم دیدم داره نگاهم میکنه جالب بود شبیه این بود بخواد یه تیکه پازل رو بذاره سر جاش و جای درست رو پیدا نمیکنه! شب خداحافظی کردیم و به ماشین رسیدم که بازوم رو از پشت گرفت با جیغ گفت فهمیدم! گفتم مرض آروم تر ترسیدم. جونوور عجیب الخلقه که کشف نکردی! نخندید و فقط گفت: حالت چشات, یه چیزی تا هفته قبل توی چشات بود که کاملا رفته .. با حالت حکیمانه گفتم: "چشم ها دریچه روح هستندد" ابله گفت: خفه شو, یه ذوقی داشتی همیشه, شبیه این بچه ها که یه چیزی قایم کردن منتظرن همه برن بخوابن بره سر وقت خوراکیه و کیف کنه ولی حالا کاملا اون ذوق و شوق پاک شده از تو چشات و داری زور میزنی دیده نشه و بقیه نفهمنش, دوباره زد توی بازوم و گفت ولی چاییدی ..